Fairytale



فک می‌کنم مشکل اصلی اینه که نمی‌تونم به خودم اعتماد کنم.

الان می‌خواستم دوره پایتون رو ثبت‌نام کنم. دلم می‌خواد برم یوگا، داشتم جاهای دیدنی تهران رو یادداشت می‌کردم که هر هفته دو جا برم.

عزیزم، هیچ‌وقت انقدر شوق زندگی نداشتم تا جایی که یادم میاد. خیلی اوقات خوشحال بودم، از خنده گریه‌ام گرفته، یا از ته دل احساس خوشبختی کردم ولی هیچ‌وقت انقدر نخواستم که زندگی کنم. و نمی‌دونم که آیا قراره این حسم ادامه پیدا کنه یا نه.

که قراره ادامه بدم و جاهایی که دوست دارم ببینم، کتاب‌های زیبایی که پیدا کردم، بخونم، سه صفحه برای یک معادله دیفرانسیل نیم‌خطی جواب بنویسم، یا قراره همه‌ی اینا فقط یه هفته ادامه پیدا کنه و بعدش دوست داشته باشم توی تختم باشم و سریال ببینم، یا گزارش کار بنویسم؟ و موضوع این نیست که من الان طرفدار توی تخت دراز کشبدن و سریال دیدن نیستم، من همیشه هستم. ولی نمی‌خوام این اشتیاق رو از دست بدم. این زندگی جدید ناگهانی.

دیشب برای اولین بار رفتم تئاتر. تقریبا هیچی نفهمیدم، و کل مدت مبهوت بودم، و کاملا محو در صحنه. تمام اون فریاد کشیدن‌ها و حرکات عجیب و انسان‌های عجیب‌تر، برام نو بودند، و فک می‌کنم گرم بودم. نوع خاصی از خوشحال بودم، و خیلی نمی‌ترسیدم.

نمی‌تونم خودم رو سرزنش کنم. موضوع سر حوصله داشتن یا نداشتنه و من به تازگی تصمیم گرفتم تا جایی که می‌شه خودم رو مجبور نکنم کاری که حوصله‌اش رو ندارم و به نظرم وقتش نیست، انجام بدم. و دوست دارم بتونم به خودم اعتماد کنم، به این روزها.


داشتم به علی می‌گفتم که دلم نمی‌خواد هی خیلی خوشحال و خیلی ناراحت باشم، سیستم قله و دره رو نمی‌خوام. همون طوری که این‌جا گفتم.

و بعد، توی یه لحظه فک کردم که زندگی‌ای که همه‌اش یکنواخت باشه، واقعا چقدر می‌تونه کسل‌کننده باشه؟

چند روز پیش سجاد داشت وسط خیابون واسم یه سوتی بی‌نهایت بامزه (که اگه این پست جدی نبود قطعا واستون تعریف می‌کردم) که جلوی استاد بیوشیمی‌مون داده بود، تعریف می‌کرد، و من داشتم از خنده گریه می‌کردم، و بعدش حس کردم که خوشحالم. که می‌تونم لذت ببرم، و می‌تونم این طوری بخندم. و این چند روز هی می‌ترسیدم از این که انقدر خوشحالم. دانشگاه برام لذت‌بخشه، کلاس‌ها همین‌طور، احساسم به همکلاسیام با پارسال قابل مقایسه نیست، و تونستم خیلی چیزا رو، که قبلا واقعا آزارم می‌داد (مثه این که مسئولین خوابگاه ذاتا بی‌درکند و کلاس‌های ساختمونمون ذاتا نامرتبه و من نباید هی همه‌شون رو درست کنم، چون در نهایت، من سرایدار نیستم)، بپذیرم. با هم‌اتاقی‌م که فک می‌کنم می‌تونیم از این به بعد بهش بگیم مریم، حرف می‌زنم. و اگه دقیق‌تر بخوام بگم، حرف نمی‌زنم، بلکه کل مدت گوش می‌دم، چون به حرف‌های من گوش نمی‌کنه کلا و من کاملا با این اوکی‌ام. دقیقا به هر سطحی از ارتباط راضی بودم. می‌تونم با بقیه حرف بزنم، و راحت حرف بزنم، و دوسشون داشته باشم و درکشون کنم، و خدا می‌دونه که این از سر شخصیت متعالی‌م نیست، صرفا یه نعمته. (و از نظر اون دختره توی طبقه‌مون که در جواب سوال یک کلمه‌ایش حدودا یه ربع حرف زدم، کاملا شکنجه‌اس)

برای تولدم اون باکس موسیقی la vie en Rose رو گرفتم که مدت‌های مدیدی بود می‌خواستم، و با افرادی که دلم براشون تنگ شده بود، حرف زدم. حرف‌های خوبی شنیدم و تا جایی که می‌تونستم شجاع بودم.

و عزیزم، واقعا می‌ترسم، چون بی‌نهایت خوشحال بودم و من در نتیجه نوزده سال و یک هفته این حدودا زندگی، کلا به خوشحالی خوشبین نیستم. مثه اون شب که خوشحال بودم، عمیقا خوشحال بودم، و یهو دیدم که انگشترم نیست. فرزانه گفت که در هر صورت که اون غم میاد، چه الان بترسم و چه لذت ببرم و به تظرم کاملا منطقی بود، به غیر از این که از مقدار اون غم می‌ترسم. که هر چقدر بیش‌تر خوشحال می‌شم، فک می‌کنم که قراره به مقدار خیلی بیش‌تری غمگین بشم. و من دقیقا نمی‌خوام غمگین باشم عزیزم.

دلم نمی‌خواد غمگین باشم و دلم نمی‌خواد نوشتن انقدر برام سخت باشه. 

و در واقع دلم به هزار سمت کشیده می‌شه. در این حد که روی تختم توی تاریکی دراز کشیده بودم تا گوشی‌م شارژ شه و بیام بنویسم، که یه لحظه فک کردم من که فردا کلاس ندارم، چرا تنهایی نرم تهران رو بگردم؟ برم تجریش، بعدش برم یه جای دیگه، بعدش هم یه جای دیگه (دانش عمیقی که از تهران کسب نکردم این‌جا خودش رو نشون می‌ده)، به هر حال منصرف شدم، چون دقیقا نمی‌دونم تنهایی چی کار قراره بکنم و می‌ترسم هم یکم، ولی همین که این ایده اومد توی ذهنم و به زمان حدودا یک دقیقه بهش به صورت جدی فک کردم، اشتیاق عمیقم رو داره کاملا نشون می‌ده. دلم می‌خواد برم قدم بزنم، حرف بزنم، و عزیزم، نمی‌تونم، چون هر لحظه حس می‌کنم که باید درس بخونم. عزیزم، من نمی‌فهمم، به نظرت وقتایی که آدم حس می‌کنه که الان باید یکم به بقیه زندگی‌ش بپردازه و مقدار اندکی ماجراجویی کنه (من گفتم کل تهران، ولی مطمئنم تا ایستگاه تجریش می‌رم و برمی‌گردم) باید بره ماجراجویی کنه، یا این صرفا تله‌ایه که ذهنش گذاشته؟

سال دوم دانشگاهم، و حتی به عنوان تنها فرد دانشجو در ایران و خاورمیانه از همکلاسیام هم حتی خوشم میاد (این دیگه اوج پذیرش دانشگاهه در نظر من)، ولی هنوز نمی‌فهمم این چیزا رو. امیدوارم با این که این سه روز علافی کردم (ولی خوش گذشت) در نهایت دانشمند بشم. آمین.


عزیزم، چند ساعت دیگه نوزده سالم می‌شه، و همچنان نمی‌تونم باور کنم.

علی رغم این که هیجده سالگی سخت بود، و آثارش هم این‌جا هست، ازش خوشم اومد. تصویرم ازش، اون پستیه که توی بهار نوشتم، گفتم که خوشحال بودم. و واقعا بی‌نهایت خوشحال بودم. شایدم بی‌نهایت خوشحال نبودم، ولی واقعا خوشحال بودم.

و این روزهایی که توش هستم دوست دارم. با وجود این که نمی‌تونم بنویسم و بین دوتا هم‌اتاقیم، اونی که کم‌تر نمی‌فهممش رفته آلمان و اونی که اصلا نمی‌فهممش و دقیقا از دو سیاره متفاوتیم، همچنان پیشمه. یه بار ازم پرسید که چند نفرین (می‌تونم قسم بخورم به تعداد موهای سرم این سوال و سوال بعدیش رو که «چندتا دخترین؟»، جواب دادم) و گفتم ده تاییم کلا، و سه تا دختر، و واکنش همه افرادی که تا حالا بهشون این رو گفتم، بهت و حیرت بوده، ولی هم‌اتاقی‌م گفت که با توجه به این که قراره سال‌های متمادی رو با هم بگذرونیم، احتمالا با هم ازدواج می‌کنیم. می‌دونی، کلاسمون از چنین جوی مایل‌ها فاصله داره و ما تازه از نفرت متقابل داریم به احترام در حین نفرت متقابل می‌رسیم، در نتیجه، از این دید نگاه کردن، برای من کاملا نو و بیگانه بود (و قطعا عذاب‌آور). و می‌دونی، مهم‌تر از همه این که فک کنم از بس همه‌جا گفتم هم‌اتاقی، جدا کسی جز خودم (فک کنم حتی به فرزانه هم نگفتم) نمی‌دونه اسمشون چیه. در نتیجه من خیلی از این وجه از زندگی‌م راضی نیستم. ولی خب، نمی‌تونم هیچ‌وقت انکار کنم که مهربونند و هم‌اتاقی‌های واقعا خوبی محسوب می‌شن. ولی چارده سال فاصله سنی به هر حال یه جایی خودش رو نشون می‌ده.

و دیشب طی یه سری از اتفاقات، با یکی از بچه‌های ورودی قبل از ما، که توی ساختمون منه، توی محوطه نشستم. و متوجه جای معرکه‌ای شدم که شامل یه سری سکو و ایناس که روبه‌روش منظره شهره. و حتی خیلی معرکه‌تر از این، متوجه فردی که باهاش نشسته بودم، که قبل از این زیاد نمی‌شناختمش، ولی مشخص شد از سری افرادیه که من می‌تونم باهاش راحت حرف بزنم و قبل از هر حرف فک نکنم که آیا می‌شه این رو گفت. و عزیزم، دوستی مورد علاقه من، دوستی‌ایه که توش زیاد بخندی. و من دیشب به اندازه یه ماه قبلش خندیدم و دیشب هم شیش ساعت داشتم برای فرزانه تعریف می‌کردم که چایی خوردن و روی اون سکوها نشستن و به شهر نگاه کردن و حرف زدن با اون فرد و خود اون فرد بی‌نهایت زیبا بود و انقدر زیبا بود که نمی‌تونستم الان هم بهش اشاره نکنم.

و در ادامه این، باید بگم که به قدری من شانس زیبایی دارم که با وجود ورودی‌های ده نفره این حدودای ما و ناپدید بودن وبلاگ‌نویسی در ایران، یکی از بلاگرای این‌جا الان جزو ورودیمونه و از این به بعد، برنامه‌های ما تمجید از دانشکده و اینا می‌شه، که یه وقت اون پنیک‌هایی که من توی سال اولم داشتم، در فرد دیگه‌ای تکرار نشه.

می‌دونی، من سال اول فک می‌کردم من به روز از دانشگاه خوشم میاد، ولی هیچ‌وقت دلم براش تنگ نمی‌شه. توی این چند روز لحظات کوچکی هست که فک می‌کنم شاید اگه خودم راه رو باز بذارم، بتونم واقعا این‌جا خوب باشم. که یه روز دلم برای این‌جا تنگ بشه. 


یکی از چیزایی که باعث می‌شه عمیقا به عقل کسی شک کنم، وقتیه که بدون این که ایده‌ای داشته باشه که اصلا میتوکندری چیه، یا کلا کوچک ‌ترین دانشی درباره مباحث مقدماتی زیست داشته باشه، میاد و می‌گه "داروین که کاملا چرت گفته" یا  "تکامل که کلا مزخرفه".


عزیزم، الان داشتم سه دقیقه صبر می‌کردم که ساعت رند شه و بشینم شیمی آلی بخونم، که خواستم دوباره شانسم رو امتحان کنم و ببینم بالاخره می‌تونم بنویسم یا نه.

تابستون خوبی نبود. اصلی‌ترین دلایلش هم درگیر‌ی‌های روحی، وسواس‌های واقعا حوصله‌سربر و درگیری‌های معمول بودن در کنار والدین بود. ولی حقیقتا نمی‌تونم ناشکر باشم، چون خوش گذشت، و چون پر بود.

برای مثال، کاملاااا به موقع و همگام با دیگر انسان‌ها فیلم‌های Marvel رو دیدم. و تازه دیشب Endgame تموم شد. فکر دیدنش از اون‌جا رفت توی ذهنم که پاییز پارسال، با مریم توی شیرینی فرانسه بودم، و داشتم می‌گفتم بهش که واقعا فک نمی‌کنم از فیلم‌های ابرقهرمانی خوشم بیاد و مریم قانعم کرد که به هر حال امتحانش کنم. دی Iron Man 1 رو دیدم، و بعد به سد Hulk خوردم و دیدم شاید من از یه نابغه پول‌دار خوشم بیاد، ولی هییییچ راهی نداره که از یه غول سبز خنگ خشمگین خوشم بیاد، و در نتیجه ندیدم، تا وقتی که Endgame اومد. اون موقع دیدم که خوشبختانه کل مجموعه آبرومندانه تموم شده و در نتیحه باز هم خواستم ببینم. وسواسم اجازه نمی‌داد بر خلاف ترتیبی که توی سایت مرجعم گفته بود ببینم، یا یکی رو حذف کنم. و این‌جا با یکی از نمونه‌هایی که وسواس می‌تونه مفید واقع بشه، مواجه شدم. Hulk رو دیدم و دوسش داشتم !! و بعدش دیگه پذیرفتم که علی‌رغم وجود جین فاستر و چیزای کاملااااا احمقانه‌ای، مثه این که انسان‌ها در کهکشان‌ها اون طرف تر انگلیسی حرف می‌زنند و این که توی این فیلم‌ها داره خسارت‌هایی به دنیا وارد می‌شه که ذهن فقیر ایرانی من هر لحظه از شدت ترس خسارات مالی به سکته نزدیک می‌شه، باز هم من دوست دارم ادامه بدم. 

به طور کلی عزیزم، تابستان واقعا احمقانه و جالبی بود. مثلا من دارم تایپ ده انگشتی یاد می‌گیرم، که به نظر میاد بلندی انگشتام دقیقا هیچ فایده‌ای نداره و همچنان برام بی‌نهایت سخت و تمرین‌هاش واقعا استرس‌آوره. با کوئوت شاه‌کش آشنا شدم، که یکی از فرخنده‌ترین وقایع تابستونم بود و مقدار واقعا زیادی تحقیقات عجیب کردم، در مورد چیزایی مثه این که چرا شکر مضره (مضراتش زیاده ولی چیزی که عمیقا واسم جالب بود، اینه که شکر باعث افت و خیز سریع قند خون می‌شه و به خاطر همین در نهایت به خستگی و چاقی منجر می‌شه، برای صبحانه اصلا و ابدا نباید شیرکاکائو و کیک بخورید، هر چند فک می‌کنم فقط من و پگاه همچین کار احمقانه‌ای می‌کردیم)، چرا پشه‌ها فقط عده‌ی خاصی رو می‌گزند (به خاطر یه سری تجمعات باکتریاییه که بعضیا روی پوستشون دارند)، چرا بدنمون رو می‌خارونیم (چون گیرنده‌های درد و فشار هم ترکیب می‌شه و پیام خارش گم می‌شه توی مغر)، چرا گریه می‌کنیم وقتی ناراحتیم (حوصله ندارم این رو توضیح بدم)، و چرا میل جنسی داریم (که گوگل کلا نفهمید دارم چی می‌گم) و هزارتا چیز دیگه که اونا حوصله‌سربرند احتمالا.

در نهایت، پیشرفت واقعا بزرگی کردم. بالاخره تونستم مواد قندی نخورم، درست درس بخونم، روابط اجتماعی داشته باشم و حتی یه تور طبیعت‌گردی هم رفتم :)) که خیلی سخت بود، چون از اون موقع من یه مزاحمی پیدا کردم که به طرز عجیبی یه پیرزنه (یپ، در نهایت واسه اولین بار در زندگی‌م یه نفر رو بلاک کردم) و مهم‌تر از همه اینا، یه گردنبند کوارتز هدیه گرفتم. و این آرزو به قدری توی من عمیق بود که یه چیزی از کوارتز داشته باشم، که حتی نمی‌دونستم وجود داره. 

در نهایت، من باید این پست رو همین‌جاها حدودا تموم کنم تا به موقع به ساعت رند بعدی برسم که شیمی آلی بخونم.


اگه هر کس می‌تونست با خودش یه اعلامیه حمل کنه و توش فقط یه نکته کوچک خیلی مهم ارائه بده از خودش، مال من می‌شد این که «تو رو خدا به من پیکسل «من مهرماهی هستم» هدیه ندین، با توجه به میزان کاربردش (دقیقا صفر) حتی یکی‌ش هم برای من زیاد و اتلاف مطلق وقت و هزینه‌اس و کاملا نشون می‌ده که واقعا چه اطلاعات عمیقی از من دارین.» و من الان دقیقا یه کلکسیون دارم جمع می‌کنم ازش با این اطرافیان کاملا نزدیکم.


خب عزیزم، خدا و همه مخلوقاتش می‌دونند که من چقدر خوشم میاد که ازم تعریف بشه. و خدا و همه مخلوقاتش منهای اون همکلاسی مذکر عجیب غیر سلام‌کن من می‌دونند که چقدر بدم میاد که یک نفر در وصفم بگه که «دختر خوبیه» (همکلاسی مذکور طی ویدیویی که برای توصیف صفات هر فرد از نظر همکلاسیاش در جشن ورودی‌مون ساخته شده بود، در وصف من، مریم و فریبا به ترتیب گفته بود «دختر خوبیه» «دختر خوبیه» «دختر خوبیه») و خب، فقط خودم می‌دونم که تنها کسی که تعریف‌هاش رو تمام و کمال باور می‌کنم و می‌پذیرم، تویی.

اون متنی که توی دفتر آبی نوشته بودم، توی روزی که سوگل و زهرا اخراج شدند؟ من هنوز هم دارم لذت می‌برم از این که انقدر تحت تاثیر قرارت دادم. و وقتی بهت گفتم دلم می‌خواد یه پست خیلی خیلی زیبا بنویسم، پیش خودم منظورم پستی بود که بازم تو رو تحت تاثیر قرار بدم. متاسفانه با وجود این مقدمه قرار نیست پست شاهکاری تحویل جامعه بدم. ولی نصفه‌شب به نظرم رسید که قطعا خوشحال می‌شی اگه من تلاش کنم و فک کنم و مشخص کنم که چی می‌خوام. و انقدر پنیک نکنم و توی خونه راه نرم، و از شدت اضطراب گریه نکنم (من هنوز باورم نمی‌شه بلدم همچین کاری کنم، و اینا معجزات چی می‌تونه باشه جز دانشگاه؟)

می‌دونی، داشتم فک می‌کردم من می‌خواستم توی تابستون هم بطالت کنم، هم تحقیق کنم، هم آشپزی یاد بگیرم، هم فیلم زیاد ببینم، هم فانتزی زیاد بخونم، هم تاریخ بخونم و هم نجوم بخونم. بحث سر اهداف زیاد و نرسیدن بهشون نیست. نکته اصلی اینه که ببینی واقعا چقدر دوران دانشگاه رفتن به نظرم بیهوده‌اس که همه این کارها رو برای تابستون گذاشتم. توی نه ماه مربوط به دانشگاه، من هر روز به طور متوسط تا سه دانشگاهم، تا پنج باید استراحت کنم، بعدش باید تمیز کنم، توی خوابگاه انسان نمی‌تونه روابط اجتماعی نداشته باشه و به هر حال با وجود پگاه عمرا نمی‌شه. من خوشحال می‌شدم اگه بالاخره امیر می‌مرد یا ازدواج می‌کرد، یا هر چی که محدثه دست از سرش برداره و من هم وقتم سر فردی که هیچ سودی به من نمی‌رسونه، نره، بعدش شام بود، بعدش دو ساعت درس خوندن، اگه شانس میاوردم و بعدش هم باید باهات حرف می‌زدم. واقعا نمی‌دونم چرا توی خوابگاه این‌طوریه. کلا چرا توی دانشگاه این طوریه. همه کارها به عهده خودته و در مورد من، کارای اتاق هم همین‌طور (واقعا اگه الان جلوم گرفته نشه، این پست کاملا مربوط به خوابگاه می‌شه، انقدر من دوست دارم یه گوش شنوا گیر بیارم و نق بزنم) چون خب، کسی با دیدن میز کثیف اذیت نمی‌شه، و در نتیجه تو همه‌اش مجبوری میز رو تمیز کنی، قفسه‌ها رو پاک کنی، تراس رو بشوری و تمیز کنی (هنوز نمی‌فهمم چطوری بین ده نفر صاحب اون تراس در طول کل سال من همه‌اش اون‌جا رو تمیز کردم). 

و عزیزم، در عین حال که خوشحالم که برام مشخص شده که می‌خوام برم گرایش پزشکی، واقعا از حجم درس‌هایی که توی چارت درسی‌مون نیست، و باید خودم بخونم، و همچنین درس‌های اختیاری‌ای که فک کنم باید داشته باشم و نمی‌دونم که می‌تونم یا نه، و دروس اجباری‌ای که واقعا نمی‌فهمم چرا باید داشته باشم (واقعا شیمی فیزیک؟!) اعصابم خورد می‌شه. نمی‌دونم که می‌تونم حتی اصول پایه رو یاد بگیرم. برای الان می‌دونم که باید فیزیولوژی بخونم. صرفا همین و باید براش برنامه داشته باشم و امیدوارم یادم نره عزیزم. 

و بهت گفتم که می‌تونم برای یه دانشمند واقعی شدن حتی بچه‌ای هم نداشته باشم. و فک می‌کنم که کاملا چرند گفتم. فک نمی‌کنم بتونم از بقیه زندگی‌م بگذرم. چون می‌دونم که خوشحال نخواهم بود و واقعا نمی‌دونم چطور انقدر به همه چیز علاقه دارم. واقعا باید ورزش کنم، بی‌نهایت دوست دارم که شنا یاد بگیرم و خودت می‌دونی که چقدر دوست دارم نقاشی کنم (نه حرفه‌ای) و چقدر بیش‌تر دوست دارم یه روز یاد بگیرم که پیانو بزنم، فک کنم هر انسانی که دور و برم باشه و باهاش نسبتا راحت باشم و بدونم که بهم نمی‌گه «از حالا به چه چیزایی فک می‌کنی» می‌دونه که چقدر دوست دارم یه روز بچه داشته باشم، حتی محتاط نباشم و بگم داشته باشیم. این که من نمی‌تونم مثه اون دانشمندای شه‌تون باشم و متاسفانه واسه‌ام مهمه که شب ظرف کثیفی نمونه. خونه همیشه مرتب باشه، و فرد همیشه نسبتا تمیز و آراسته باشه.

عزیزم، جدا حق دارم از اضطراب گریه کنم. حقیقتا ایده‌ای ندارم که چطوری قراره از پس همه اینا بربیام. حتی بربیایم. و می‌دونی، من دارم می‌گم اینا حتی برای یه فرد بااراده و کوشا سخته. جرات ندارم به این اشاره کنم که چقدر بطالت‌خواه و تنبل می‌تونم باشم من.

و عزیزم در نهایت، من می‌دونم که از پس همه اینا برمیایم. ولی خب، در حال حاضر ایده‌ای ندارم که چطوری. 


اگه یه روزی به این فک کردی که من وقتی سال دوم دانشگاه بودم، چی کار می‌کردم، باید بدونی حداقل یک شبش بود که من دلم برای خواهرم تنگ شده بود، آرزو می‌کردم طلای المپیاد نجوم بشه، و نکته احمقانه‌اش این بود که الان به ذهنم رسید که من دارم «آرزو می‌کنم»، قبلش واسم این طوری بود که خب مگه می‌شه که صبا انقدر تلاش کنه، و نشه؟

عزیزم، چشمم از صبح هزار بار بیش‌تر از حالت معمولش خیس شده. دیشب خواب دیدم که اتفاق بدی برای صبا افتاده، و صبح احساس بدی داشتم. بعدش حالم خوب شد، و صرفا دلتنگی موند برام. شب اتفاقی، وقتی داشتم توی هارد دنبال یه عکس خاص از خودم می‌گشتم، عکس‌های صبا و مهرسا رو دیدم. از تفریحات محبوبشون اینه که گوشی من رو بردارند و از خودشون عکس‌های احمقانه بگیرند. من هم مدام باید بشینم عکس‌هاشون رو توی تهران ببینم و غمگین بشم.

عزیزم، توی یکی از روزهای آبان سال دوم دانشگاهم دلم می‌خواست که پیش خواهرم باشم. و واقعا به ندرت اتفاق میفته که من از سر دلتنگی برای کسی گریه کنم.


خب، من با پگاه حرف زده بودم و مشخص کرده بودیم که ما معتاد شدیم به اینترنت. نه این که دقیقا خیلی وقت بگذرونیم، صرفا بی‌خبر بمونیم، ممکنه واقعا عصبی بشیم. راه حلمون برای این موضوع این بود که همیشه نزدیک به اینترنت بمونیم، چون دقیقا برامون قابل‌تصور نبود همچین وضعیتی.

می‌دونم که می‌تونم خیلی درس بخونم. مشکل اینه که نمی‌تونم. توی این وضعیت، دو سه‌تا چیز عجیب‌غریب پیش اومده که ذهنم رو مشغول می‌کنند، نمی‌تونم ذهنم رو متمرکز نگه دارم، در نتیجه بی‌خیال درس خوندن شدم و فصل اول The End of the Fucking World رو دوباره شروع کردم. و فک کردم که این سریال کاملا برای من مقدس بود. و همچنان هست حتی.

امروز احتمالا نصفش رو توی تخت بودم. یه جورایی از این وضعیت خوشم میاد. بارون میاد، و من توی یک کشور آشوب‌زده‌ام، عروسی حمید که آخر این هفته بود، کنسل شده، و به شکل زیبایی وبلاگ‌ها مونده. مشکل اساسی‌ش اینه که من باید این هفته رو تماما درس می‌خوندم. به هر حال، باید تلاش کنم این وضعیت یادم بمونه. فک می‌کنم الان برم و درس بخونم بالاخره.


وقتی بچه بودم، بی‌نهایت دوست داشتم زله رو تجربه کنم، دقیقا یکی از آرزوهام بود. هر چقدر هم که دوس داشتم، سرم نمیومد. یه بار یه زله پنج ریشتری اومد، حدود پنج سال پیش تو مشهد، که حدس بزنین من کجا بودم؟ بله، توی قطار، به سمت تهران. حتی اون سری زله‌هایی که نسبتا مرگبار بود؟ وقتی که اولین زله که شدیدترینشون بود، اومد (و حدود هفت ریشتر بود فک کنم) من و فرزانه داشتیم توی حیاط مدرسه راه می‌رفتیم و فرزانه داشت یه چیزی از توی گوشی‌ش به من نشون می‌داد. یهو دیدیم معاون دبیرستانمون دوان دوان داره از ساختمون خارج می‌شه. و طبعا کاملا وحشت‌زده شدیم چون نمی‌خواستیم گوشی رو از دست بدیم، بعد دیدیم که همه دوان دوان دارند بیرون میان و به نظرم اومد که این دیگه واقعا اورریکشنه. در نهایت به نظرمون رسید که احتمالا نباید به خاطر گوشی باشه. دقیقا هیچ چیزی از زله نفهمیده بودیم.*

 

الان هم که تهران، و مهم‌تر، دانشگاه تهرانم، دقیقا هر شورشی که می‌شه، مامان بابام تصورشون اینه که من توی صف اول شورشیام و دارم جیغ می‌زنم و شعار می‌دم و یه بلندگو هم دستمه. در حالی که من همیشه در پرت‌ترین موقعیت ممکنم. پارسال یه درگیری نسبتا بزرگی توی پردیس هنرهای زیبا شده بود که خبرش همه‌جا پخش شده بود. من کل اون مدت توی آزمایشگاه بودم، بعدش در صلح رفتم کلاس عمومی‌م، در نهایت توی راه خوابگاه شنیدم که توی دانشگاه چنین اتفاقاتی افتاده. 

می‌دونی، فک می‌کنم باید از نظر اخلاقی توی اعتراضات و اینا شرکت کنم، صرفا واقعا به تبعات محتملش که فک می‌کنم (یکی از هم‌خوابگاهیام موسیقی جهان می‌خوند، و می‌گفت یکی از همکلاسیاش توی همون درگیریا بوده و مجبور شده چشمش رو عمل کنه)، به نظرم واقعا در اون حد نمی‌تونم هزینه کنم.

* پیش دانشگاهی که بودم، استاد زمین‌شناسی‌م هی درباره زله‌ای که قراره توی تهران بیاد می‌گفت. ساختمون خوابگاه من احتمالا حداقل پنجاه سال قدمت داره و من طبقه سومم. و یه شش سالی هم قراره همین‌جا بمونم. کل این قضیه برام استرس‌آوره واقعا. ینی در کنار اسیدپاشی، بزرگ‌ترین ترسمه.

پ.ن: زندگی توی این کشور واقعا فرح‌بخش نیست؟


رشته من نود درصدش توی آزمایشگاه می‌گذره. توی آزمایشگاه‌هامون، توی هر دانشکده‌ای و سر هر درسی، مدام این اسلوب جمله تکرار می‌شه که «توی بقیه آزمایشگاه‌ها توی بقیه کشورها از استفاده می‌شه، ما چون بودجه نداریم از استفاده می‌کنیم» و من سال چندمم؟ بله، سال دوم، ینی حتی کارم تخصصی نیست. در شرایطی که رنج قیمت متوسط مواد آزمایشگاهی هفتصد هشتصد هزار تومنه، و توی پروژه ارشد و دکترا و اینا مجبورین کلی از این ماده‌ها بگیرین، گرنتی که برای ارشد با هزار زحمت می‌تونین از دانشگاه بگیرین، چهارصد و پنجاه هزار تومنه. ینی تقریبا کاملا بی‌فایده.

من نمی‌خوام این اعتراضات تموم بشند، نمی‌خوام هیچ‌کس هم کشته بشه یا زندان بره در عین حال، و نمی‌خوام که همین‌طوری بی‌کار توی اتاقم بمونم.

خیلی وقت پیش، توی وبلاگ جولیک سر یه بحث مشابه یه کامنت عجیبی رو از یه فرد طرفدار حکومت خوندم به این مضمون که «ما این حکومت رو درست کردیم و شما رو مجبور نکردیم که این‌جا بمونین، می‌تونین برین» و واسم حقیقتا عجیب بود این که انقدر توش فرو رفته بود که این کشور مال اوناست، و خیلی هم به نظرش داشت بزرگواری می‌کرد که می‌ذاشت ما بریم. هنوز هم یادش میفتم حیرت می‌کنم. 

از چیزای احمقانه خسته شدم عزیزم. ینی واقعا خسته. نه فقط این چیزای مربوط به حکومت، همه چیزای خیلی احمقانه که حتی نمی‌تونم درکشون کنم. واقعا تلاش کردم که درک کنم، هیچ‌وقت نتونستم. تو زندگی نسبتا طولانی‌م، هیچ‌وقت به ذهنم حتی خطور نکرده که کسی رو بابت این که مذهبیه، به سوال بگیرم، مسخره کنم، طرد کنم یا هر چی. نمی‌فهمم چرا مامانم و خیلیای دیگه اعتقاد دارند که باید شاهنشاهی بشه یا محمدرضا پهلوی بیاد یا هر چی. شخصا نمی‌فهمم این مرد تا حالا برای ایران چی کار کرده، کلی آدم توی زندانند که شکنجه شدند برای این‌جا، کلی آدم کشته شدند. اصلا نمی‌فهمم چطور ممکنه از جمهوری به سلطنت برگشت. نمی‌فهمم چرا می‌گن دوران شاه خیلی همه چی فوق‌العاده بود، به نظرم منطقا باید یه مشکلی وجود داشته باشه که چنین انقلابی بشه، نمی‌فهمم چرا بعضیا میان می‌گند که مردم باید منطقی اعتراض کنند، وقتی که هر گونه اعتراض منطقی‌ای توی این کشور با شکست مواجه شده.

از خودم حرصم می‌گیره حتی که اونقدر مطالعه نداشتم، که نمی‌تونم درست و حسابی بحث کنم و فقط می‌تونم خودخوری کنم از افرادی که نمی‌فهمند من و خیلی‌های دیگه شبیه به من، این‌جا رو دوست داریم، چند وقت پیش داشتم فک می‌کردم دوست دارم این‌جا بمونم، دوست دارم رشته‌ام رو این‌جا توسعه بدم، دوست دارم یه روز هیئت علمی دانشکده کوچکمون بشم و کلی بهش برسم. این‌جا مزخرفه، ولی فک کنم همچنان قسمتی از من وجود داره که این‌جا رو دوست داشته باشه، دلش بخواد همین‌جا بمونه. و قطعا حقی داره این‌جا.

و نمی‌فهمم چرا همه دارند به بنزین و اینترنت گیر می‌دند، قبل از اون اوضاع خیلی گل و بلبل بود؟ و نمی‌فهمم چرا می‌گند همه اینا تقصیر مردمه که اعتراض نمی‌کنند و اینا. دیگه من متاسفم که آینده و سلامتی و زندگی‌مون رو ندادیم که حقوق اولیه رو داشته باشیم. هی غمگین بشم که توی دانشگاهم، با آمبولانس ریختند و دانشجوها رو برداشتند بردند. هی فک کنم به این که سال بالایی‌م بسیجی‌ایه که می‌ره توی تظاهرات معترض‌ها رو می‌زنه. که من روزهای زیادی این فرد رو دیدم و بهش سلام کردم. و بحث به نظرم سر بسیجی بودنش نیست، فاطمه هم بسیجی بود و واقعا اعتقاد داشت (که البته به نظرم واقعا عجیبه، حتی اگه حکومت مقدس هم باشه، وقتی انقدر ناکارآمده، باید عوض بشه) ولی این خیلی عجیبه که یه عده به یه چیزی عمیقا اعتراض داشته باشند و تو بری وسطشون بزنی‌شون.

پ.ن: من متاسفم که انقدر غر می‌زنم، ولی نمی‌تونم هی Overthinking داشته باشم، و همه رو توی خودم نگه دارم.


این گفته که «خوب شد که اینترنت رو قطع کردند، چون داشتیم بیش‌ازحد وابسته می‌شدیم و حالا می‌تونیم کنار هم وقت بگذرونیم ^_^» برای من شبیه به این می‌مونه که قحطی بیاد و یه نفر بگه «خوب شد که غذا نیست دیگه، چون بعضیا دیگه دارند خیلی چاق می‌شند».

 

به عنوان یه فرد دانشجو (که رشته‌اش عمیقا نیازمند اینترنت و تحقیقه)، کسی که یک ماهه داره با همکلاسیاش تدارک یک جشن رو می‌بینه، فردی که بعضی از دوست‌های واقعا مهمش رو هیچ‌وقت ندیده و این‌جا پیداشون کرده، کسی که به هیچ ابزار اطلاع‌رسانی نسبتا معتبری بدون اینترنت دسترسی نداره، فردی که چند ساعت در روز آهنگ گوش می‌ده، و فردی که نمی‌تونه درک کنه چطور ممکنه انقدر به حریمش بشه، من واقعا از نبود اینترنت رنج می‌برم.


به طرز عجیبی، اکثریت فک می‌کنند من دارم میولوژی می‌خونم. ینی یه بار سر کلاس ریاضی دویست نفره، یکی از همکلاسیام از استادمون پرسید که چک کنه و ببینه که آیا بیوتکنولوژیا هم باید سر همین کلاس باشند. و استادمون اسم یه نفر رو خوند و ازش پرسید که چی می‌خونه. و اون فرد گفت «میولوژی» و استادمون این شکلی بود که «بله، دیدین که بیوتکنولوژیا همه‌شون سر همین کلاسند.»

اول دانشگاه هم که برای خوابگاه رفته بودم دفتر اصلی کوی، خانومی که مسئول بود، ازم پرسید چی می‌خونم، و من گفتم «بیوتکنولوژی» و خانومه رو به یه نفر کرد و داشت می‌گفت که «ببین، این نانوتکنولوژی می‌خونه .» بعد من باز تصحیح کردم که «نه نه، بیوتکنولوژی» و خانومه گفت «آهان» و باز سرش رو کرد سمت همکارش گفت «ببین، این دختره نانوبیوتکنولوژی می‌خونه .» و من اون لحظه دلم خواست سرم رو واقعا به جایی بکوبم.

واقعا تا حالا هیچ‌وقت نشده اسم رشته‌ام رو جایی بگم و ماجرا نشه. به هر حال، این هم جزو چیزایی می‌شه که بعدا برات تعریف می‌کنم. فقط باید بدونی که واقعا لذت‌بخش نبود این ماجراها، و من هم واقعا دیگه خسته شدم از سوال با لحن تحقیرآمیز «چرا پزشکی نرفتی؟». 


به صورت عمیقی می‌ترسم.

 

احتمالش هست که بتونم به زودی توی یه مجله‌ای بنویسم. مقاله‌های تازه مربوط به بیوتک پزشکی رو ترجمه کنم. بابتش واقعا هیجان دارم عزیزم. احتمالش هم هست که بتونم ندریس کنم و حقوق بگیرم. که با توجه به این که به این نتیجه رسیدم که در آینده احتمالا به پس‌انداز نیاز دارم، چیز زیباییه.

کلش از این شروع شد که می‌خواستم لینکدینم رو درست کنم، چون دیوانه‌ام کرده بود از بس عکس پروفایل می‌خواست. و بعدش دیگه همین‌طور زنجیروار بقیه اطلاعاتم رو هم دادم. در نهایت، دیدم که باید یه کاری بکنم. یادم اومد که یکی از بچه‌های سال بالاییمون یه مجله درست کرده که اخبار بیوتک رو توش پوشش می‌داد. از سجاد پرسیدم که آیا ما هم می‌تونیم بریم کار کنیم توش (بله، باید تک تک جزییات رو بگم، تا بلکه حس کنم آروم شدم) و در نهایت بالاخره رزومه فرستادم و حالا هم احتمالا باید دوره آموزشی رو برم. و دیروز و امروز به این فک می‌کردم که من این کار رو به خاطر رزومه یا لینکدین نمی‌کنم (نه این که کار پستی باشه، کلا). این کار رو می‌خوام شروع کنم، چون مقاله خوندن در این زمینه رو بی‌نهایت دوست دارم. چون من تا حالا هزاران ساعت صرف گزارش کار آزمایشگاه شیمی عمومی، شیمی تجزیه و شیمی آلی کردم و واقعا بدم میومد که حتی در ساده‌ترین موضوعات، هیچ صفحه مرجع فارسی خوبی وجود نداره (و نه، من حاضر نیستم توی گزارش کارم به ویکی‌پدیا ارجاع بدم) و می‌دونی، دقیقا راجع به الان حرف نمی‌زنم؛ می‌ترسم کلا یادم بره که دقیقا دارم چی کار می‌کنم. که تنها چیزی که توی ذهنم باشه، طویل کردن رزومه‌ام باشه. و از این واقعا و عمیقا می‌ترسم. چون عزیزم، واقعا اهمیتی نداره چندتا مقاله بنویسم و توی چه شرکت‌هایی کار کنم، در نهایت ارزش خاصی نداره.

و می‌دونی، فقط درس نیست. اون روز که با پگاه رفته بودم کاخ سعدآباد، از راه برگشت پیاده تا میدون تجریش اومدیم، داشتیم کاملا ضعف می‌کردیم و از شانسمون یه کافه بی‌نهایت زیبا و آروم پیدا کردیم، و نشستیم و توی نور زمستونی پاستا خوردیم. و یه جاییش به پگاه گفتم که این‌طوریه که آدم داره در کمال بی‌خیالی زندگی‌ش رو می‌کنه، و یه لحظه یه چیزی، یه صحنه‌ای پیش میاد که فقط می‌تونه به این فک کنه که دقیقا داره چی کار می‌کنه؟ توی دنیایی به این شگفت‌انگیزی زندگی می‌کنی و دقیقا هیچ کار خاصی نمی‌کنی. منظورم از کار خاصی کردن این نیست که بری بانجی جامپینگ مثلا، صرفا یه کاری بکنی. برای من همیشه تاریخ هنر خوندن یه کاری کردن محسوب می‌شده. این احساسات رو برای یه روز داری، و بعد یادت می‌ره. انگار هیچ‌وقت نبوده.

یا اون روز جمعه‌ای که فصل دوم The End of the Fucking World  رو دیده بودم، و بعدش داشتم میکروب می‌خوندم، که در ثانیه به این نتیجه رسیدم که این کار درست نیست. کاپشنم رو برداشتم و رفتم محوطه پشت خوابگاه که سکوها بودند و بزرگراه. عمیقا خوشحال بودم، یه جور خوشجالی وحشی درونی. هوا فوق‌العاده سرد و آهنگ‌هام کاملا فوق‌العاده بود. عزیزم، من اون موقع فک می‌کردم یادم می‌ره، یادم نرفته هنوز به هر حال.

بزرگسالی چیز خوبیه به نظرم. معمولی بودن هم. می‌دونم که می‌تونم وقتی رو که برای سریال و فیلم و کتاب آخر هفته‌ام می‌ذارم به درس و کار اختصاص بدم. ولی این هم می‌دونم که این جزو بزرگ‌ترین اشتباه‌هایی می‌شه که توی زندگی‌م می‌کنم. موضوع اینه که مثه پارسال، من کتاب زیادی نمی‌خونم و توی تابستون از لحظه‌ای که دستم به کتاب‌هام می‌خوره، واقعا نمی‌تونم ولعم برای کتاب خوندن رو کنترل کنم. نمی‌تونم خوشحال نشم از این که بالاخره حس می‌کنم خودمم. که چیزهایی که دوست دارم، کنار خودم دارم.

و می‌دونی عزیزم، وقتی داشتم به نرگس راجع به فرزانه می‌گفتم، می‌گفت که من نباید خودم رو محدود کنم و شاید همین ویژگی‌های فرزانه توی یه فرد مذکر باشه، و من در واقع باید دنبال نسخه مذکر فرزانه باشم(من اون شب داشتم دیوانه می‌شدم دیگه واقعا، یکی سر همین، یکی هم سر رفتارهای معمول دهه‌شصتیا، احتمالا یه بار یه پست خیلی خیلی طویل بنویسم راجع به این که چقدر بعضی از چیزای دهه‌شصتیا رو درک نمی‌کنم) و همین، نمی‌تونستم بفهمونم که قطعا من می‌تونم چند هزار نفر دیگه رو پیدا کنم که باهاشون خوش و خرم زندگی کنم. صرفا اون زندگی‌ها برای من دقیقا زندگی نیست. من این‌جا و توی این رابطه حس می‌کنم توی مسیر درستی‌ام.

و کل حرفم همینه، شاید پزشکی واقعا بهتر از رشته من بود، شاید فلان، شاید بیسار، ولی من می‌فهمم که جای درستی‌ام. می‌فهمم که چقدر رشته‌ام رو می‌پرستم. و کاش یادم بمونه که خودم رو اسیر رزومه و رنک و اینا نکنم. در نهایت، حتی بعد از این همه نوشتن، هنوز نگرانم عزیزم. فک می‌کنم این اشتباه اجتناب‌ناپذیر باشه. در هر صورت، حتی اگه گم بشم، بالاخره راه درست رو پیدا می‌کنم. 


داشتم با مهرسا تلفنی حرف می‌زدم، و یه جاش ازم پرسید که "تو وقتی می‌ری مدرسه، به دوستات چی می‌گی؟" من هم در راستای روحیات لطیفی از یک کودک شش ساله توقع داشتم، گفتم که "می‌رم به دوستام سلام می‌کنم، ازشون می‌پرسم حالشون چطوره، بهشون می‌گم که چقدر دوسشون دارم، تو به دوستات چی می‌گی؟" و گفت که "من می‌گم سلام، از جای من برو کنار، برو کنار."


واقعا هر وقت یه نفر می‌گه «قدیما مردم خیلی سالم‌تر بودند و آمار مرگ و میر خیلی کم‌تر بود» میل عمیقی پیدا می‌کنم که آرزو کنم که کاش یه تب طاعونی چیزی بیاد، یا دو سه‌تا بچه رو بر اثر بیماری از دست بده، یا خودش/همسرش بر اثر زایمان بمیره، تا دقیقا متوجه بشه که نباید این همه تلاش از این همه انسان رو کاملا ندیده بگیره.

 

عنوان: یه بار توی قطار با یک خانم نسبتا مسنی هم‌کوپه‌ای بودم که تعریف می‌کرد که پرکاری/کم‌کاری تیروئید داشته، و رفته پیش دکتر و دکتر بهش گفته که مثلا فلان قرص رو باید همیشه بخوری. و این هم به این نتیجه رسیده که خیلی سخته که همیشه مجبور باشه قرص بخوره. در نتیجه رفته سراغ یه فرد متخصص توی طب سنتی و اون بهش گفته که باید فلان شربت گیاهی رو استفاده کنی، در ادامه هم گفت که باید همیشه بخوری‌ش. و من تا همین‌جاش واقعا نمی‌فهمیدم چرا باید خوردن شربت تا آخر عمر، با قرص فرق کنه واقعا. ولی خب، خودش معتقد بود که خدا رو شکر که مواد شیمیایی رو مصرف نکرده و به دامان طبیعت برگشته. که در نهایت، من ازش پرسیدم که آیا اصلا آزمایش داده که ببینه شربت اثر می‌کنه یا نه، و واقعا هنوز باورم نمی‌شه. ولی گفت نه. انگار صرف این که به دامان طبیعت برگشته کافیه. تیروئید دیگه چه اهمیتی می‌تونه داشته باشه.


می‌دونی عزیزم، وقتی دبیرستانی بودیم، فاطمه وقتی عصبی بود از دستم، بهم می‌گفت که یکم آروم‌تر حرف بزنم، و یا این که خیلی جیغ جیغ می‌کنم. از وقتی اومدم دانشگاه هیچ‌کس همچین چیزی بهم نگفته. ممکنه بخشی‌ش به خاطر این باشه که مردم خیلی مهربان‌تر و باملاحظه‌ترند؛ ولی خب، از اون‌جایی که من می‌بینم، واقعا این طوری نیست. صرفا دیگه به ندرت کسی پیدا می‌شه که من موقع حرف زدن باهاش چنین هیجان و اشتیاقی داشته باشم، که جیغ جیغ کنم. یعنی پگاه، مریم و فریبا رو از ته دلم دوست دارم، ولی واقعا حسش شبیه دبیرستان نیست. حسش شبیه اون وقتی نیست که غرق شده در فرم دبیرستان، توی اتاق دیتای فرزانگان یک مشهد و روی زمین نشسته بودیم و و نور زمستونی افتاده بود روی بخشی که ما بودیم و بقیه اتاق تاریک بود. و چهار نفر بودیم و فاطمه دراز کشیده بود و یادم نمیاد راجع به چی حرف می‌زدیم. یا اون موقع که تولد فاطمه بود و داشتیم تجربیات مربوط به چگونگی قرار دادن پر رو با هم به اشتراک می‌ذاشتیم (واقعا چطور ممکنه انقدر پیچیده باشه؟). می‌تونم تا ابد ادامه بدم، به اشاره کردن به لحظاتی که دلم براشون تنگ شده از دبیرستان.

و عزیزم، من دلم بی‌نهایت برای دبیرستان تنگ شده. مطمئنم تا آخرین لحظه زندگی‌م بی‌نهایت دلم برای اون دوره تنگ خواهد بود. برای تک تک بارهایی که سر کلاس خندیدیم و تمام کارهای احمقانه یلدا، برای وقت‌هایی که می‌تونستم بدون هیچ تلاشی هر روز هشت ساعت پیشت باشم. برای تمام ناهارهای سال کنکور. و برای وقت‌هایی که می‌تونستم به جای «ساعت» بگم «زنگ» و به جای «استاد» بگم «معلم» و مجبور نباشم اصلاحش کنم. برای اون لحظاتی که پشت ساختمون مدرسه نشسته بودیم و داشتم Autumn Day اولافور آرنالدز رو گوش می‌کردیم. و برای اون لحظاتی که بازم پشت ساختمون مدرسه ولی روی سکو نشسته بودیم و من یه چیز خیلی احمقانه‌ای راجع به ایدز گفتم بهت و خندیدی. برای Another Love و تمام آهنگ‌هایی که توی راه مدرسه گوش می‌دادم. برای وقت‌هایی که هنوز مونا رو داشتم، و برای وقت‌هایی که با فاطمه دعوا می‌کردیم. برای وقت‌هایی که با مونا سر آهنگ‌هامون بحث می‌کردم، و برای وقتی که توی گروه تلگرام نازنین یهو اسم گروه رو تغییر داد به free love و من یادم نمیاد داشتیم به طور دقیق سر چی بحث می‌کردیم، ولی من ساعت دوازده شب تو اتاقم از خنده گریه‌ام گرفته بود.

و پگاه، حرف زدن با تو من رو غمگین می‌کنه اکثر اوقات. دلم می‌خواست این‌جا قبول می‌شدی. اگه تو بودی، من کم‌تر به این چیزا فک می‌کردم. احتمالا کلا حتی فک نمی‌کردم. فک کنم می‌تونم تا ابد از دستت عصبانی باشم که قبول نشدی این‌جا. می‌تونم از دست فرزانه هم عصبانی باشم. و صرفا می‌دونی، واقعا نیاز دارم که کسی یا بهتر، کسانی رو داشته باشم، که وقتی فک کنم که دوست دارک برم پارک لاله، بتونم بهشون بگم. (و زهرا، خوشحالم که سر و کله‌ات پیدا شد و بالاخره بعد از یک سال دانشجوی دانشگاه تهران بودن، من پارک لاله رو دیدم، و حتی توی بارون قدم زدم توش)

عزیزم، سارا می‌گفت دوستی‌های دبیرستان به کل با دانشگاه متفاوتند، و به نظرم این رو پذیرفته بود. من هنوز دوست ندارم بپذیرمش. نمی‌تونم. افرادی که این‌جا دارم، برام بی‌اندازه مهمند، ولی به کسی نیاز دارم که بهم بگه «سارا تو رو خدا یکم آهسته‌تر حرف بزن».

 

پ.ن: متنفرم از این که قدرت نوشتنم از قدرت فک کردنم و تصور کردنم به مراتب کم‌تره. دقیقا حس مهرسا رو دارم، وقتی می‌خواست یه چیزی رو به ما بفهمونه و هر چی می‌گفت ما نمی‌فهمیدیم.


با دختری که توی اتاق روبه‌رویی فیزیک هسته‌ای می‌خونه، توی آشپزخونه حرف می‌زدم و یه جاش گفت «آدم مگه چقدر زنده‌اس که چیزی رو که دوست نداره بخونه؟» و یه لحظه خوشحال شدم. مثل همون موقع که با زهرا نشستیم یه دل سیر به طب سنتی فحش دادیم. به هر حال خوبه که آدم یه مواقعی بدون این که توقعی رو داشته باشه به یک هم‌رگ‌وریشه بربخوره، و بتونه با خیال راحت، یه طوری که انگار خونه‌اس و شومینه هست و تلویزیون و لپ‌تاپ هست، با خیال راحت بگه «آره، زندگی‌ای که توش اشتیاق و انگیزه نباشه، به هدر رفته»


یکی از همکلاسیام اسمش امیرحسینه. با وجود این که به جز من صرفا نه نفر دیگه توی کلاسمون بودند، من تا دو هفته اول متوجهش نشده بودم. وقتی هم متوجهش شدم که از استاد زیست ترم یکمون بهترین سوال کل تاریخ آموزش زیست‌شناسی رو پرسید که «سلول بزرگ‌تره یا اتم؟». بعدش هم یه روز سر یه جریانی توی آزمایشگاه، مریم با حیرت و شگفتی بهم گفت که «سارا، می‌دونستی عکس پس‌زمینه گوشی امیرحسین ‌ایه؟»، من هم طبعا کلا دیگه به دیده شک و تردید بهش نگاه می‌کردم بعد از اون ماجرا. مشخص شد که مذهبیه، و صرفا همین. فکر کنم تا آخر ترم یک این کل دیتای من بود. در حالی که من کل بچه‌های کلاس رو به اسم کوچک صدا می‌زنم، و همیشه تقریبا «سارا» خطاب می‌شم، امیرحسین همچنان یا می‌گه «خانم الف» یا «الف» :/ یا وقتایی که اسمم رو می‌گه، سریع تهش اضافه می‌کنه «الف». ینی تا حالا شاید با هم هزاران بار راجع به چیزای مختلف حرف زده باشیم، ولی همچنان از اسم کوچک برای هیچ دختری استفاده نمی‌کنه.

یه بار من و سروش و ماهان و امیرحسین توی کلاس بودیم و داشتیم وسایلمون رو جمع می‌کردیم که بریم، که امیرحسین سخن تاریخی دیگه‌ای گفت که «دیگه کسی نیست که به خدا اعتقاد نداشته باشه که، فوقش سر قیامت و اینا شک می‌کنند» و طبعا ما حدودا پنج دقیقه مجبور شدیم تمام تلاشمون رو بکنیم که منطقی و بدون تمسخر رفتار کنیم و با ملاحت بهش راجع به وجود افراد آتئیست آموزش بدیم. شاید حرفش به نظر لج‌درآر بیاد، ولی کاملا در کمال سادگی داشت این رو می‌گفت.

جدا از همه اینا به شدت بامزه‌اس و خدا می‌دونه که من چقدر از افرادی که می‌تونند بخندونتم، خوشم میاد و برخلاف جوی که از ازل توی دانشکده ما بوده که من چقدر باهوشم و چیزی نمی‌خونم و چقدر دستاوردهای گوناگونی داشتم، امیرحسین میومد و از اول می‌گفت که درس‌ها براش سخته، که نمی‌فهمه بعضی چیزها رو. چند روز پیش امتحان آزمایشگاه میکروبمون بود که به طرز عجیبی سخت بود. من با پگاه توی محوطه پردیس علوم و جلوی دانشکده زیست‌شناسی ایستاده بودم و مطابق معمول مسخره‌بازی درمیاوردیم، که دیدم امیرحسین بیرون اومد و وقتی من رو دید، یه لبخند زیبایی زد که طبق شناخت یک سال و نیمه‌ام، به این معناست که با یه چیز خیلی سختی مواجه شده و گند زده. و اومد سمتم و با همون لبخند زیبا و عمیق گفت «این چی بود واقعا؟». از اون موقع تا الان، هی فک کردم که من حتی با این بشر دوست صمیمی هم نیستم، صرفا همکلاسی‌هایی هستیم که از همکلاسی‌های عادی اندکی صمیمی‌ترند. ولی چقدر حتی با در نظر گرفتن این موضوع، بهم آرامش می‌ده بودنش. این که با وجود این که هیچ ویژگی خیلی چشمگیری نداره (هوش خیلی بالا، موفقیت تحصیلی شگفت‌انگیز، یا زیبایی فراتر از حد معمول) چقدر حضور عمیقی داره. برای منی که حتی باهاش چندان ارتباط ندارم. وجودش یادم میندازه که اشکالی نداره اگه چیز چشم‌گیری ندارم، باز هم اگر به اصل خودم وفادار بمونم، وجودم حک می‌شه توی این دنیا. احتمالا تاثیرم اونقدر خواهد بود که همکلاسی‌ای که اونقدرا هم باهاش برخورد ندارم، راجع بهم یک پست طویل بنویسه توی وبلاگش، اونم وقتی که دختر بیچاره فرداش امتحانی داره که براش نخونده. و گزارش کاری داره که همچنان کامل نیست و با کامل هم فاصله زیادی داره در واقع.

چند وقت پیش یه پستی داشتم راجع به این که اصلا با این کنار نمیام که خاص نیستم. و الی یه کامنت گذاشت و گفت که هر کس توی این دنیا رنگ خودش رو داره. من فک کردم که من نمی‌خوام رنگی باشم که هیچ‌کس حتی متوجه نبودش نمی‌شه. فرداش فک کردم که چرا، من دوست دارم سبز استدلری باشم. می‌دونم که دنیا بدون رنگ سبز استدلری، با دنیا با رنگ سبز استدلری، تفاوت‌های عمیقی داره.


عزیزم، دیگه نمی‌فهمم واقعا.

و می‌دونی، من الان به جنگ خیلی فکر نمی‌کنم، ازش هم نمی‌ترسم، چون درکی ازش ندارم. چیزی که من الان ازش واقعا وحشت می‌کنم، اینه که من با این آدم‌ها از یک ملیتم. نزدیکم هستند. 

این آدمایی که بچه‌ها رو وارد ت می‌کنند (چقدر آدم باید احمق باشه که بچه دوازده ساله رو درگیر این چیزا کنه؟)، این آدمایی که معتقدند «چه اشکالی داره که جنگ بشه، وقتی که ما قراره ببریم؟» (حتی اگه قبول کنیم مایی که به خودی خود و بدون جنگ کشته می‌دیم، می‌تونیم ببریم، واقعا درک این که جنگ چه صدماتی به کشور وارد می‌کنه، انقدر سخته؟) و این آدمایی که آبان یادشون رفته، واقعا و عمیقا وحشت‌زده‌ام می‌کنند.


توی زندگی من چند نفر هستند که طرفدار نظامند، و واسشون ناراحت‌کننده بوده ماجراهای اخیر. و برام مهمند اون چند نفر. به هر حال من خوشم نمیاد که خودم رو این‌جا سانسور کنم، و دلیلی هم نمی‌بینم به هر حال. فکر می‌کنم که ما ممکنه خیلی متفاوت باشیم، ولی دلیلی نداره که تلاشی برای درک هم نکنیم، چون به هر حال چیزی که مشخصه، اینه که بلاک کردن راه خیلی مفیدی نیست.

من مشکلی ندارم با این که یک نفر طرفدار حکومت باشه (نظام، هر چی) و تحت تاثیر مرگ این فرد کلی ناراحت شده باشه و فلان و اینا. حداقل در حالت فعلی مشکلی ندارم واقعا. مشکل اصلی من، و چیزی که در چند روز گذشته حدود نود درصد زمانم رو داشتم غر می‌زدم ازش، افرادی بودند که مخالف این نظام بودند، همه حوادث آبان رو دیدند، همه حوادث این چند سال رو دیدند، همه‌ی زندانیا رو دیدند، و باز هم اومدند و تسلیت گفتند. با این استدلال که این شخص ما رو از داعش حفظ کرده.

نمی‌فهمم عزیزم، واقعا دقیقا هیچی نمی‌فهمم. این فرد مشخصا فرد مهمی از نظام بوده، و این نظام، مردم رو به خاطر اعتراضاتشون، سر یک چیز کاملاااا منطقی، چند ساعت بعد از شروع، به تیرباران بست. این نظام اکثر حقوق طبیعی هر فردی رو کاملا ندیده گرفته. توی خوابگاه یک دانشگاه ریخته و دانشجوها رو از تراس پرت کرده. من نمی‌فهمم عزیزم، واقعا ممکنه که فردی، نفر شماره دوی همچین نظامی بوده باشه (احتمالا خیلی از حوادث قبل از این بوده که این فرد انقدر مهم بشه، ولی فرقی ایجاد نمی‌کنه) و واقعا این حوادث بهش ربطی نداشته باشند؟

من دانش ی عمیقی ندارم. دارم تلاش می‌کنم که بیش‌تر ببینم، منطقی باشم، همه چیز رو زود قبول نکنم. اما نمی‌فهمم. واقعا به نظرم وقتی بچه‌های نود درصد مسئولان یک کشور خارج از کشورند، یک چیزی غلطه.

صبح جمعه که وسط هال و جلوی تلویزیون بیدار شدم، اولین چیزی که متوجهش شدم، این بود که مامانم، که یک فرد پنجاه و چند ساله و مذهبیه، طوری خوشحال شده بود که مطمئنم اگه یک نوه دیگه می‌داشت، انقدر خوشحال نمی‌شد. حالا من کاملا قبول دارم مامانم غیرمنطقیه. ولی باز هم، یه چیزی این‌جا درست نیست.

توی توییتر کلی نظرات مختلف هست. مردم از جنگ می‌گند. از این که کسایی که خوشحال شدند، بی‌شرف و این‌صحبت‌هائند. به هر حال من که ناراحت نشدم از این که انقدر فحش خوردیم (در نتیجه دختر بودن، حجاب نداشتن و با یک دختر دیگه در رابطه بودن بهش تقریبا عادت کردم)، صرفا واسم عجیب بود که چقدر افرادی مثه خانواده من، این‌جا اوضاع عجیبی دارند. این شکلی نیست که ما پست باشیم، چون نیستیم. باشرافت‌ترین افراد این کشور نیستیم، ولی پست نیستیم به هر حال. این شکلی هم نیست که یک سردار آمریکایی هر شب به خونه‌مون زنگ بزنه و خط بده. و این شکلی هم نیست که ما بخوایم، یا فکر کنیم که آمریکا به فکر ما باشه، چون معلومه که نیست. واقعا چرا باشه؟ به عنوان کسی که از سری کارهای مورد علاقه‌اش اینه که ویدیوهای جیمی کیمل رو ببینه و هر لحظه از دانش بی‌نهایت اندک آمریکایی‌ها حیرت کنه، حداقل من واقعا چشمم به این ملت نیست. و خب، لازمه که توضیح بدم که ما زیاد به ترامپ به عنوان فردی سالم و واجد شرایط رئیس جمهور بودن نگاه نمی‌کنیم؟ صرفا نفرته. و دل خنک شدن. از این که یک جنایت‌کار نیست دیگه حداقل. 

و من مسلما دوست نداشتم داعش وارد این‌جا می‌شد، ولی خب، واقعا چه فرقی ایجاد می‌کنه توی این که این فرد، خون‌های زیادی به گردنشه؟

من هیچ علاقه‌ای به جنگ ندارم. واقعا نمی‌فهمم چطور ممکنه یک مشکل انقدرررر بغرنج باشه، که نیاز ایجاد بشه که خون حتی یک نفر ریخته بشه. نمی‌فهمم که چرا انقدر این کشور توی درک متقابل ضعیفه. من می‌فهمم که یک نفر ممکنه معتقد باشه که این فرد فرد خییییلی خوبی بوده، اسلام دین رحمانیه، حجاب فلانه، فلان بیساره، ولی نمی‌فهمم چطور ممکنه حتی تلاش نکنه برای فهمیدن این که من هم این‌جائم. نه تنها من، که خیییییلیای دیگه شبیه به من. و من نمی‌تونم واقعا. واقعا نمی‌تونم که نگاه خیره‌ی هر فرد چادری رو توی متروی مشهد برای یک ربع تحمل کنم. من این‌جائم، و به نظرم احمقانه‌اس این که مردم برند و توی پروسه‌ای به نام جنگ حق زندگی کردن رو از هم بگیرند، اونم سر بازی‌های یه سری رده‌های بالاتر. 

این صرفا یک حکومته، و مهم‌ترین نقشش خدمت‌گزاری به مردمه، چرا انقدر دراما باید باشه راجع بهش؟

 

من از این حکومت از ته ته ته دلم متنفرم. و با این وجود، بازم تلاش کردم منطقی صحبت کنم. بارها تلاش کردم که درک کنم، و دیروز سر این که توی صحبتم با فرزانه از واژه «ارزشی» استفاده کردم، عمیقا احساس گناه کردم. فکر نکنم تا حالا از واژه «» استفاده کرده باشم، و چه چیزی به جز تلاش برای درک کردن می‌تونه کمکمون کنه؟ 


باید برم مهمونی فاطمه. یه چیزی برای فرزانه گرفتم که دل تو دلم نیست بهش بدم. نه این که چیز خیلی خیلی خاصی باشه، صرفا به سختی جلوی خودم رو گفتم که از دیروز بهش نگم که «یه چیزی برات گرفتم». برای من حقیقتا نفس‌گیر بود این کار. 

امروز بعد از ظهر، صبا یک‌نفس برام از المپیاد و نجوم گفت، از سوال‌هایی که حل می‌کنه، از این که هدفش اینه که امسال مدال طلا بگیره، یا حداقلش بره دوره. و حسرت کاملا من رو پر کرده بود. نگاهم به همه کتاب‌های فیزیک و ریاضی‌ش بود، نقشه صورت‌های فلکی‌ش، تلسکوپش، همه چی یکم غمگینم کرد. مثه کودکی پنج ساله یک ساعت به صبا گوش دادم. راجع به حد چاندراسکار، درخشندگی، استادهاشون، این که صبا فعلا آینده منتخبش اینه که بره فیزیک شریف. دلم می‌خواست جاش باشم یکم. 

از اون طرف دیگه، نگاهم به کتاب‌ها و اینا بود. دلم تنگ شده بود برای زمانی که توی روشن و تاریکی و سرمای کم‌رنگ اتاقم، با پرده‌های مخمل بنفش، Eternal Sunshine of the Spotless Mind رو می‌دیدم. هی فک کردم که من خیلی وقته که اون طوری عمیق فیلم ندیدم. اون طوری با اشتیاق و جدیت. 

و از چند روز پیش که توی زیرج، با پگاه منتظر املتمون بودیم، یه دختری رو دیدم که دستش تاریخ بیهقیه، باز دلم خواست که یکم بیش‌تر از ادبیات سر در می‌آوردم. تاریخ بیهقی می‌خوندم، شعرهای مولانا رو می‌خوندم، و می‌فهمیدم. من فارسی رو دوست دارم. این‌جا رو دوست دارم. همون چیزی که قبلا گفتم عزیزم، چرا انقدر ما باید در حال برنامه‌ریزی برای رفتن باشیم؟ منصفانه نیست جدا.

اما تصور خونه آینده‌مون برام به شکل عمیقی لذت‌بخشه. این که احتمالا بوی قهوه بده. این که نور محو و ملایم و نرم سفیدی توی اتاق خواب باشه. این که اتاق خواب لی‌لی همیشه به‌هم‌ریخته باشه. این که خونه همیشه تمیزه. این که شاید کلی ادویه داشته باشیم. که البته شک دارم. به نظرم ما جزو کسایی می‌شیم که همیشه دقیقا یک فرمول مشخص برای غذا دارند. بدون ذره‌ای تغییر. که لی‌لی جک و جونور با خودش میاره توی خونه. این که می‌تونیم مهمونی بگیریم، می‌تونیم یه سری دوست زیبا داشته باشیم.

از بچه‌های ۹۸ای برای کلیپ جشنشون پرسیدیم که خودشون رو توی سی‌سالگی کجا می‌بینند. همه‌شون گفتند توی آزمایشگاه، در حالی که خفنند و این صحبت‌ها. من دقیقا هیچ‌وقت فکرم به اون‌جا نمی‌کشه. هی فک می‌کنم که نه، من خودم رو توی سی سالگی، توی یک خونه روشن و نسبتا کوچک توی اسکاندیناوی می‌بینم. با تو. امیدوار برای این که بتونم راضی‌ت کنم که یه دختر داشته باشیم. 


می‌دونی عزیزم، دوست دارم بتونم چیزی بگم که آرومت کنه. که این روزها رو یکم قابل‌تحمل‌تر کنه. نمی‌تونم بگم که درست می‌شه، نمی‌تونم بگم که بهش فک نکنی، نمی‌تونم واقعا چیزی توی این مایه‌ها بگم. نه خودم تحملش رو دارم، و نه قطعا تو رو خوشحال می‌کنه.

تو می‌دونی که من از گذشته دل نمی‌کنم، هی فک می‌کنم که کاش برای امتحانات سال پیش‌دانشگاهی‌م خونده بودم. هی فک می‌کنم که کاش شب امتحان شیمی تجزیه خونده بودم، هی فک می‌کنم کاش اون شب که فرداش کوییز آزمایشگاه شیمی عمومی داشتم، به جای این که مقاله بخونم، می‌نشستم برای کوییز بخونم. کاش انقدر وسواس نداشتم که نتونم اولویت‌ها رو تشخیص بدم. کاش کوشاتر بودم، یا نمی‌دونم عزیزم، هزارتا کاش دیگه. 

چارلی یک بار بهم گفت که همیشه انگار اوایل پست‌هام یه مشکلی هست، و بعد، انگار می‌تونم باهاش کنار بیام، یا حلش کنم، و بعدش امید هست.و موضوع اینه که من واقعا چیزی ندارم عزیزم. واقعا هیچ چیزی پیدا نمی‌کنم که بهت نشون بدم، و بگم که «ببین، اشکالی نداره که این ترم این طوری شد، باز هم ادامه می‌دیم». هی دارم پاک می‌کنم و باز می‌نویسم. چون باید تموم بشه همه این دو هفته‌ای که نتونستیم درست حرف بزنیم.

و می‌دونی، یادته که سال سوم هی تلاش کردی و هی تلاش کردی و نمی‌شد؟ که امتحان‌هات بد شده بود، با این که واسه اولین بار توی زندگی‌ت داشتی برای درس و مدرسه تلاش می‌کردی. و من بهت گفتم که وسط همه این افرادی که چنین کارهای احمقانه‌ای می‌کنند، تو تنها کسی هستی که آرامشت رو حفظ می‌کنی. تنها کسی هستی که اصالتت رو حفظ می‌کنی. 

و می‌دونی عزیزم، من واقعا نمی‌دونم، ذهنم به هیچ‌جا نمی‌رسه. ولی، الان دارم فک می‌کنم که تو دقیقا متفاوت‌ترین موجودی هستی که تا حالا دیدمش. و فک کنم تا حالا خیلی کم بهت گفتم که چنین حسی دارم. همونقدر که پگاه به نظرم زیباترین فرد دنیاست، و بازم بهش نگفتم، یا حداقل این طوری نگفتم، به تو هم نگفتم. چون نمی‌تونم دقیقا بهت بفهمونم که چقدر جدیه. تو با بقیه آدم‌های روی زمین، هزاران سال نوری فاصله داری.

به آرمینا می‌گفتم که انگار فقط ماییم که با یه جفت دیوار توی رابطه‌ایم. که واقعا کی میاد در جواب این که «قربون صدقه‌ام برو» (دقیقا همین قدر صریح)، بگه که «من نمی‌دونم که قربون صدقه چیه»، و این حتی عجیب‌ترین چیزی نیست که در مورد تو هست. تو تنها کسی هستی که صبح‌ها می‌تونه چای سبز داشته باشه. تنها کسی هستی که انقدر مشکلات پوستی داره، تنها کسی هستی که می‌تونه انقدر اهمیت نده به این که زیر نور صحنه نباشه. که حتی روی صحنه هم نباشه. تنها کسی هستی که می‌تونه انقدر خردمند باشه. که بهت نگفتم، چون غرورم جریحه‌دار می‌شد، ولی واقعا راس می‌گفتی، و من از قاب جدید گوشی‌م خیلی راضی نیستم. که تو تنها کسی هستی که می‌فهمه چرا دارم توی هوا با سر انگشتم دایره می‌کشم. تنها کسی هستی که می‌تونم در کمال صداقت بهت بگم که اگه هر شانسی بود که می‌تونستم استاد تکامل ترم پیشم رو باهات عوض کنم، شاید روش واقعا فک می‌کردم. و مطمئنم تو درک می‌کنی.

عزیزم، دارم همه این‌ها رو می‌گم، چون باید بدونی که متفاوتی، که شاید این همه تفاوت، باعث شه که این همه مدت نفهمی که باید چی کار کنی. که تو شبیه هیچ‌کس نیستی، هیچ‌کس واقعا شبیه هیچ‌کس نیست البته، ولی تو کلا شبیه آدم‌ها نیستی عزیزم. 

و قرار نیست این اوضاع ادامه پیدا کنه. قرار نیست تا ابد هیچ تصویری نداشته باشیم که داریم چی کار می‌کنیم. بهت گفتم از حسودی کردن متنفرم. و واقعا هستم عزیزم. به اکثر افرادی که در حال حاضر موفقند، و تلاش می‌کنند، و می‌درخشند، حسودی‌م می‌شه عزیزم، هی فک می‌کنم که کدوم دانشمندی ریاضیات مهندسی‌ش رو ممکنه بیفته، یا رنک یک کلاسشون نباشه، یا نمی‌دونم، درس براش اولویت اولش نباشه، و بعدش فک می‌کنم که قرار نیست راه همه یکی باشه عزیزم.

که یک بار، خیلی سال پیش، وقتی که فک کنم دوم دبیرستان بودم، داشتم فک می‌کردم که زندگی کلا یه جاییه که کاملاااا تاریکه، و باید از بین تاریکی، راه خودت رو پیدا کنی. هر راهی که پیدا می‌شه، روشن می‌شه، و طبیعیه که به جای گشتن توی تاریکی، فک کنی که «این راه‌هایی که پیدا شدند، و روشنند، راه‌های خوبی به نظر میان، و من هم خسته‌ام از گشتن» که نیستند عزیزم. که نباید ناامید بشیم، نباید فک کنی تا ابد اوضاع همینه. یک روز راه خودمون رو پیدا می‌کنیم عزیزم، فقط نباید خسته بشیم. نباید ناامید بشی. 

پ.ن: و عزیزم، من واقعا بین تو و استاد تکامل ترم پیشم، تو رو انتخاب می‌کنم.


یک بار بود که با پگاه، توی فلافلی میدون انقلاب، سر کارگر، نشسته بودم، و فلافل می‌خوردیم. پنجشنبه شب بود، و ما هم به خاطر این اون‌جا بودیم که در نهایت تن‌پروری، میدون انقلاب رو به عنوان جای جدیدی که هر پنجشنبه باید می‌دیدیم، انتخاب کرده بودیم. که به عنوان دو دانشجوی دانشگاه تهران کار عجیبی بود. استدلالمون این بود که ما هنوز با دقت میدون انقلاب رو ندیدیم.

قبلش توی یک پاساژ، یک شال‌فروشی کوچک پیدا کرده بودیم و من یک شال سبز کم‌رنگ خریده بودم، که بعدا پگاه بهم گفت که خیلی بهم میاد.

وقتی داشتیم فلافل می‌خوردیم، به پگاه گفتم که هر وقت می‌بینم که یک نفر گوشی‌ش آیفونه، انگار یه طوری خیالم راحت می‌شه. فکر می‌کنم که این فرد حداقلش مشکلات مالی نداره.یا حداقل شدید نیست. یا اگر هم داره، و بازم رفته به زحمت آیفون خریده، احمقه دیگه.

شال‌فروشی‌ای که قبلش رفته بودیم، روی شیشه‌هاش برچسب فروش خورده بود، و فروشنده مغازه یک گوشی چند قرن قبل هواوی رو داشت. و من نگران بودم. حس می‌کردم مشکلات مالی شدیدی داره، و من از مشکلات مالی واقعا می‌ترسم.

چند روز پیش هم‌اتاقی‌هام داشتند با هم نون و پنیر می‌خوردند، و حرف می‌زدند. و یکی‌شون که عقد کرده و به زودی عروسی‌شه، از مشکلات مالی‌ش می‌گفت، و یک جاش گفت که همسرش (که مدرک حقوق داره) فعلا چون کاری پیدا نکرده، توی زمینه MDF و کابینت‌سازی کار می‌کنه. و من باز هم همون احساسات توی مغازه رو داشتم.

ولی از اون روز گذشت، و چند بار دیگه پیش اومد که حرف به همسرش کشید. یک بار بهم گفت که اون موقعی که شش ماه دانمارک بوده، همسرش دلش خیلی تنگ شده، و با این که سخت بوده، اما دو ماه آخر، رفته که دانمارک باشه. 

یک وقتایی هم از حرف‌های همسرش می‌گه، سر چیزای ساده، این که موتور سوار بوده و کارهای احمقانه‌ای می‌کرده، این که ریشش رو کی می‌زنه، این که غمگینه. 

لحن حرف زدنش این شکلی نیست که انگار قصد داشته باشه که چیزی رو نمایش بده، صرفا داره تعریف می‌کنه.

و شب‌ها هم با هم ویدئو کال دارند همیشه (ویدئو کال داشتن از نظر من خیلی عاشقانه‌اس واقعا، چون خودم به سختی می‌تونم ویدئوکال با هر کسی رو تحمل کنم)، و نمی‌دونم چطوری حالتش رو شرح بدم، ولی قشنگه.

و داشتم فک می‌کردم که چه چیزی می‌تونه دلگرم‌کننده‌تر از این باشه که کسی رو داشته باشی که بتونی باهاش حرف بزنی؟ که پیشت باشه؟ که وقتی همچین فردی رو پیدا کردی توی زندگی‌ت، واقعا مشکلات زیادی نیستند که از پسشون برنیای.


یک بار هم گفتم که دوست ندارم به هیچ وجه شبیه مامانم باشم. بذار یکی از دلایلش رو بگم؛ این که هیچ‌وقت جایی نبود که بتونی بهش پناه ببری.

یعنی من خیلی از افراد رو دیدم، که وقتی ناراحتند، با مادرشون حرف می‌زنند. یا نمی‌دونم، توی بغلش گریه می‌کنند یا هر چی. برای من، هیچ‌وقت چنین پدیده‌ای رخ نداد حقیقتا. من تقریبا هیچ‌وقت از چیزهای واقعی‌ای که غمگینم می‌کنند و نگرانم می‌کنند حرف نمی‌زنم. و این شکلی نیست که حرف نزنیم، یا بعضی اوقات خوش نگذره، یا دلتنگشون نشم؛ صرفا هیچ‌وقت، نمی‌تونم روشون حساب کنم که پشتم باشند. هیچ‌وقت متوجه ناراحتی‌م نمی‌شند حتی. یعنی یک دوره‌ای توی سال کنکورم بود که من به معنای واقعی کلمه، هر روز گریه می‌کردم، و هیچ‌وقت کسی متوجه نشد.

یا می‌دونی، یک روزی توی همون سال کنکور بود، که من به جای رتبه‌ی یک و دوی معمولم توی مدرسه، چهارم شدم توی آزمون قلم‌چی. و بابام باهام قهر کرد تقریبا. که خب، حقیقتا هنوز نمی‌فهمم. یعنی اگه من یک دختر داشتم، که می‌دیدم یک سال آزگاره که داره خودش رو می‌کشه، و حتی الان هم داره می‌خونه، و بی‌نهایت استرس داره (جدا از همه‌ی این‌ها وضعیت روحی نامناسبی داره، ولی خب، حتی این رو در نظر نمی‌گیرم) آخرین کاری که به ذهنم می‌رسید که انجام بدم، این بود که باهاش قهر کنم.

یعنی می‌فهمی؟ این شکلیه که وقتی من موفقم، وقتی همه چیز خوبه، تشویق می‌کنند و این کارها، ولی اگه اوضاع دقیقاااا ذره‌ای تغییر کنه، همیشه در مقابلم قرار می‌گیرند. و از این خوشم نمیاد که مامانم تفکر چندان مستقلی نداره. یعنی اگه مثال بزنم، مثلا یک ویدئویی بود که نشون می‌داد که توی فرودگاه، دو فرد روی پیشونی مردم دماسنج می‌ذارند تا ببینند که به کرونا مبتلائه یا نه. و مامانم این شکلی بود که «چه کار خوبی»، بعدش که نظر بقیه رو خونده بود و اخبار دیده بود، این شکلی بود که «واقعا چقدر احمقانه، این طوری که چیزی مشخص نمی‌شه، و ویروس منتقل می‌شه» و این در حالیه که مامانم رشته‌ی دانشگاهی‌ش کاملااا مرتبط با همین‌هاست. حالا دقیقا همین واکنش رو در بقیه جنبه‌های زندگی تصور کنید.

و می‌دونی، من کینه‌ای نیستم. احساسات بدم فراموشم می‌شند، دلخوری‌هام خیلی زود رفع می‌شند، و این در عین این که خیلی کمک می‌کنه به آرامش روحی‌م، خیلی هم باعث می‌شه که فراموش کنم. در نتیجه چند سال پیش یک روش برای خودم ساختم که چیزهای خیلی مهم که می‌دونم که دردشون از یادم می‌ره، به صورت جملات کوتاه حفظ می‌کنم. مثلا توی بهار، به خودم هزار بار تاکید کردم که «سارا، هیچ‌وقت به احسان اعتماد نکن».

و یادم اومد که یک روز بود که از مدرسه به خونه برمی‌گشتم و وقتی که داشتم در حیاط رو باز می‌کردم، به خودم گفتم که «سارا، هر اتفاقی پیش اومد، هر حسی که پیدا کردی، هر رتبه‌ای که داشتی، هر جایی رو بزن، جز مشهد».

چون، موضوع این نیست که خونه سراسر عذاب و غمه. ولی به هر حال، من ترجیح می‌دم که شادی‌ش رو از دست بدم، تا غمش رو تحمل کنم.


یک مسئله‌ای پیش اومده، و بابتش ناراحتم، و استرس دارم. می‌نویسم که شاید بتونم یکم بهتر فکر کنم.

۱. زیست‌شناسی. نیاز به شناختن عمیق من نیست حقیقتا. من عمیقا شیفته اینم که بدونم توی سلول چی می‌گذره، هورمون‌های گیاهی چطور عمل می‌کنند، بیان ژن چطوری تنظیم می‌شه، رفتارشناسی جانوری بخونم، ببینم که چطوری ه نر ه‌ی ماده رو گول می‌زنه، درباره تکامل بخونم، ببینم که چطوری تمام قطعات پازل دور هم جمع شدند. دوست دارم یک روزی بفهمم، یا یک ایده‌ای داشته باشم که حیات چیه اصلا.

۲. مزه‌های خاص شاید. اول تابستون، از طرف همکار بابام که توی سوئد زندگی می‌کرد، چندتا بسته شکلات رسید. مزه‌ی دقیقشون یادم نیست. ولی خب، مزه خیلی خاص و عمیقی داشت انگار :)) ینی، نمی‌تونم توضیح بدم، ولی خب، خوشمزه بود. و من حقیقتا متاسفم از این که تموم شد. برنامه‌های آشپزی انگلیسیا رو هم به خاطر همین خیلی دوست دارم. از مزه‌های چیزهای طبیعی و مرغوب خوشم میاد. از این که بدونم که چیزی که می‌خورم، توش مواد فرآوری‌شده یا نگه‌دارنده نداره.

۳. تدریس. تازه دارم می‌فهمم که من چقدر خوشم میاد از این که به کسی در مورد چیزی یاد بدم. مخصوصا زیست. فکر این که من باشم که تمام این شگفتی رو به کسی یاد می‌ده، خیلی خیلی ذوق‌زده‌ام می‌کنه.

۴. این که ازم تعریف بشه. خب برای همین هم واقعا شناخت زیادی لازم نیست. من واقعا از این که ازم تعریف بشه، و مخصوصا، برای یک سری تعریف‌های خاص، عمیقا می‌میرم. 

۵. وقت‌هایی که یک دید جدید از یک مسئله‌ای رو می‌بینم. مثلا همون موقعی که گفتم که دنیا تاریکه و راه‌های روشن، راه‌های دیگرانند؟ خب من یادم رفته بود کاملا. و از وقتی که یادم افتاده، هی وقت‌هایی که ناامید می‌شم، بهش فک می‌کنم، و فک می‌کنم که باید به گشتن ادامه بدم. قطعا راه من هم هست. صرفا هنوز پیداش نکردم.

۶. وقت‌هایی که مهرسا بغلم می‌کنه. و وقت‌هایی که کلا یک بچه‌ای پیدا می‌شه که من رو دوست داره. مثلا فک کنم تعریف کردم که یک بار از تهران به مشهد برگشته بودم، و روی مبل و خواب‌و‌بیدار بودم، مهرسا یهو با لکنت گفت که «عمه سارا، من دلم برات تنگ شده بود». 

۷. وقت‌هایی که یک صحبت خوب و روون با یک نفر دارم. صحبتی که وسطش لازم نیست فک کنم که باید چی بگم. فقط همین‌طوری حرف می‌زنم، و می‌خندم، و نمی‌تونم خندیدن رو بس کنم.

۸. وقت‌هایی که می‌بینم که توی یک زمینه‌ای که توش به شکل مفتضحانه‌ای ضعیف بودم، رشد زیادی کردم. مثلا من زیست کنکورم رو ۸۰ درصد زدم. که خیلی درصد خوبی بود حقیقتا. در حالی که تابستون قبلش، درصدم روی ۲۰ درصد می‌چرخید. یا مثلا من وقتی که خونه خودمون بودم و دانشگاه شروع نشده بود، نصف وسایل صبا رو به خاطر وسواسم بیرون می‌ریختم. (و البته کار خیلی اشتباهی نبود، چون صبا هیچ‌وقت متوجه نشد) اما توی دانشگاه این تقریبا غیرممکن بود. در نتیجه تلاش کردم بفهمم که هر کس حق داره که طوری که دوست داره زندگی کنه. و یک بار پگاه بهم گفت که همیشه با خودش می‌گه که «مثلا سارا خیلی مرتبه، ولی به وسایل بقیه کاری نداره». و من خیلی خوشحال شدم، چون هیچ‌وقت فک نمی‌کردم به این درجه برسم.

۹. وقت‌هایی که چیزی رو می‌خونم که دوست دارم. وقتی که اولین صورت فلکی‌م رو پیدا کردم. وقتی که توی سرمای زمستون، توی حیاط خوابگاه بودم و تلاش می‌کردم صورت‌های فلکی اسفند رو پیدا کنم. وقتی که سر کلاس شیمی‌فیزیکم.

۱۰. وقت‌هایی که حس می‌کنم زیبائم. شجاعم. که همه چیز یا حتی نزدیک بهش نیستم، ولی درستم. و خودم رو دوست دارم. 

و یک چیز دیگه هم فک می‌کنم باید اشانتیون بگم. وقت‌هایی که جایی، هر چند جزیی و کوچک، ازم یاد می‌شه. وقت‌هایی که آرمینا می‌گه، یا الی، چون این‌طوری حس می‌کنم هستم. حس می‌کنم تاثیر دارم. یک جور آگوستوس در درونم دارم که متنفره از این که فراموش بشه.

 

+ بازم بخونید: مهشاد، الی و بنویسید خودتون :) مخصوصا وقتی که استاد عمومی‌تون داره کاملا روانی‌تون می‌کنه.


داشتم می‌گفتم که توی زندگی هر فردی، یک سری وقت‌های خوبی هست که خیلی تلاش می‌کنه و می‌خونه و از خودش راضیه و وقت‌های خیلی خیلی بیش‌تری هست که یک مشکلی وجود داره، و تلاش خیلی زیادی نمی‌کنه، یا حتی اصلا تلاش نمی‌کنه، و وضعیت جالب نیست کلا.

و می‌دونی، موضوع اینه که وقت‌های خوب، کلا خیلی هم مهم نیستند. خیلی هم هیجان‌انگیز نیست. داری تلاش می‌کنی، چون خوشت میاد که تلاش کنی. ولی توی وقت‌های بد، پشیمون و غمگینی و می‌ترسی، و دلت می‌خواد فقط توی تخت قایم شی و فیلم ببینی تا تموم شه. یا هم این که این‌قدر خودت رو سرزنش کنی، که دیگه توقع خاصی هم از خودت نداشته باشی.

و عزیزم، موضوع اینه که دقیقا همین وقت‌ها مهمند. لازم نیست خودت رو مجبور کنی، که بشینی و دوازده ساعت مداوم برای امتحان فردات بخونی. لازم نیست وانمود کنی که حالت خوبه و لازم نیست خودت رو عذاب بدی. فقط باید تلاش کنی که با همه‌ی اون افکار احمقانه‌ای که توی ذهنته، مقابله کنی. تلاش کنی امید رو نگه داری و تلاش کنی که منطقی فک کنی. وقتی با تمام وجودت می‌خوای که بشینی و از بقیه‌ی راه صرف نظر کنی، لازم نیست که شروع کنی به دویدن که فرد مقاوم و موفقی محسوب بشی؛ فقط یکم بایست و یکم آب بخور و یکم آهسته راه برو. هر چقدر هم که روزها، هفته‌ها و ماه‌های افتضاح و سختی داشتی، هر چقدر هم که کارهای احمقانه‌ای کردی، و هر چند بار هم که ناامید شدی، بالاخره یک جا، تلاش کن که بفهمی که یک روز قراره که همه چیز خوب بشه، یک روز به آرزوت می‌رسی، و کسی که توی اون روز هستی، ازت توقع داره که ادامه بدی. ازت توقع داره که خودت رو جمع و جور کنی، قلب و ذهنت رو از همه‌ی چیزهای غمگین و عذاب‌آوری که توشون هست، پاک کنی، و امیدت رو حفظ کنی.


فکر کنم می‌تونم از این شروع کنم که خونه‌ام، شب با صبا در حین ویدئویی که از یوتیوب گذاشته بود، می‌خوندم و این خیلی شبیه خونه بود. با هم راجع به صورت‌های فلکی حرف زدیم و مامان رو مسخره کردیم و خندیدیم. می‌دونم که به زودی روانی‌م می‌کنه، ولی خب، فعلا داریم با هم کنار میایم.

ضمن این که همین روزها، می‌شه دو سال که توی رابطه‌ایم. فکر می‌کنم از دور طوری به نظر میام که انگار مطمئنم که این رابطه می‌تونه برای همیشه باشه، ولی اصلا نیستم. در واقع هیچ‌وقت نبودم. از همون موقعی که هدی و حمید جدا شدند و آتنا گفت که دوره‌ی خوب روابط فقط هفت ماه تا یک سال اولشه، از روابط ترسیدم. 

به آینده خیلی فکر می‌کنم؛ که اگه همه چی خوب پیش بره، خونه‌مون چه شکلی می‌شه، بر چه سیستمی قراره که روزانه تمیزش کنیم، چایی دم می‌کنیم یا کیسه‌ای می‌ذاریم، تو چقدر قراره عجیب باشی، روی چه چیزهایی از تربیت کودکان باید تاکید داشته باشیم، کی رانندگی می‌کنه، صبح‌ها کی صبحانه درست می‌کنه، آیا تو بالاخره به آشپزی من اطمینان می‌کنی؟ بر حسب سلیقه‌ی کی خونه رو درست می‌کنیم، شب‌ها باید چه داستان‌هایی رو برای لی‌لی تعریف کنم (نه، داستان تعریف کردن قطعا مال منه، اصرارت به هیچ‌جا نمی‌رسه)، به نظرت اگه از نوزادی لی‌لی لالایی بخونم، ممکنه که حتی وقتی بزرگ شد فکر کنه که صدای من قشنگه؟ 

به همه‌ی این‌ها فکر می‌کنم و کلش رو تصور می‌کنم و قطعا که لذت‌بخشه، ولی هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم که حتمیه. زندگی چیزهایی رو توی زندگی‌ت میاره که هیچ‌وقت تصورش رو نمی‌کنی. ترجیح می‌دم که انسان پررویی محسوب نشم و تو رو از دست ندم.

شب آخری که تهران بودم، با حمید و سپید و احسان و مجید تا ساعت چهار صبح حرف زدیم؛ راجع به مامان و بابا و صبا و خویشاوندهای سمی‌مون. یک جاش سپید بهم گفت که فراتر از چیزی که بتونم تصور کنم، حمید ذوقم رو داره. یک بار برای تولدم، با حمید و سپید شهر کتاب دانشگاه بودیم و کلی حرف زدیم و سپید داشت می‌گفت که حمید تا مدت‌ها بعد از تولدم از انگشتری که دستم بود و کادوی تولد فاطمه بود حرف می‌زد، که به سپید می‌گفت که من چقدر به همه چیز دقت می‌کنم و عاقلم. و من قلبم ریخت کاملا، چون می‌فهمیدم که سپید داره بدون اغراق حرف می‌زنه و دلم گرم شد.

و من خیلی می‌ترسم، از این که ازت دور بشم، از این که نتونم تحت تاثیر قرارت بدم، از این که اذیتت کنم، از این که توی آینده‌ام نباشی. می‌دونی ولی بزرگ‌ترین ترسم چیه؟ این که تو تمام زیبایی‌ای هستی که من توی زندگی‌م پیدا کردم. موقعی که فکر می‌کردم که دیگه ندارمت، به گیره‌ی سری که بهم داده بودی نگاه کردم، و فکر کردم که یعنی الان دیگه نباید به هیچ زیبایی‌ای نزدیک بشم، چون که همه‌اش به تو راه داره؟

نگران تقریبا همه‌ی انسان‌های حساسم. دوست دارم که الان که می‌تونم، به بقیه کمک کنم که آروم باشند. قبلا وقت‌هایی که مثه الان همه چی به هم می‌ریخت، از بابام می‌پرسیدم که آیا قراره همه چی خراب بشه، و بابام یک نگاه به تلویزیون مینداخت و می‌گفت که «نه، هر از گاهی این‌طوری شلوغ می‌شه، بعدش باز به حالت عادی برمی‌گرده.» کل این‌ها تموم می‌شه. فقط مراقب باش.


یک صحنه از ن کوچک بود که من رو عمیقا ترسوند. این شکلی بود که مگ، که با مرد مورد علاقه‌اش که معلم بود و فقیر بود، ازدواج کرده بود و بعد از مدت‌ها، یک چیزی که قیمتش بالا بود، خریده بود و پشیمون شده بود و عمیقا نگران بود که شوهرش چه واکنشی نشون می‌ده. بعد از دیدنش، به این فکر کردم که واقعا بهتره که منطقی فکر کنی یا دنبال علاقه‌ات بری؟

دیروز بعد از یک سال و نیم، دلم برای Call Me by Your Name تنگ شده بود و نشستم به دوباره دیدنش، و خب، دیدنش خیلی خوب بود. با دیدنش عمیقا دلم می‌خواست که خیلی در آینده خانواده‌ی مرفهی داشته باشم، خیلی لباس‌های زیبایی داشته باشم. بعد از دیدنش، هی نشستم فکر کردم، و بیش‌تر متنفر شدم از این که چقدر معمولی‌ام. می‌دونی، چون من کل وقتم، به جز استراحتم و کارهای انسان مدرن و کارهای انسان ایرانی، به درس‌های رشته‌ام، مجله و درس‌های مرتبط با رشته‌ام می‌گذره، و خدا می‌دونه که من حتی به نصف درس‌هایی که دوست دارم بخونم هم نمی‌رسم. چه برسه به این که یک روز بالاخره یکم دیدم به هنر گسترده بشه. نه این که هنرمند بشم، اصلا حتی رویای اون رو هم ندارم. صرفا یکم بیش‌تر بفهمم. سال‌های متمادی آرزو می‌کردم که یاد داشته باشم پیانو زدن بلد باشم. دوست داشتم فقط یک انسان نیمه کتابخون، نیمه فیلم‌بین، و صرفا همیشه هندزفری در گوش نباشم. جدا از هنر، دوست دارم که بالاخره آلمانی یاد بگیرم، شاید یکم فرانسوی. دوست دارم که بالاخره بلد بشم که حرفه‌ای شنا کنم. چیزهای خیلی زیادی‌اند که حسرتشون رو دارم.

اون روزی که خونه‌ی فرزانه بودم و آسمون ابری بود و کنار پنجره نشسته بودیم و چایی داشتیم، یادم اومد که یک بار بهش گفتم که فلانی نوشته که دبیرستانش رو این‌طوری گذرونده، و از این که وقتش رو سر این چیزها گذاشته، ناراضی نیست، و فرزانه بهم گفته بود که وقتی کسی با همچین لحنی راجع به چیزی حرف می‌زنه، اتفاقا بیش‌تر این‌طوری به نظر میاد که به شدت ناراضیه، که حسرت داره. و فکر کردم که من الان همچین حسی درباره‌ی زندگی‌م دارم. و می‌دونی، صرفا هیچ راه نجاتی ازش نمی‌بینم. می‌ترسم که تا همیشه این حسرت‌ها توی دلم بمونند. آخرش دانشمند بشم و فکر کنم که آیا این چیزی بود که من واقعا می‌خواستم؟


گفتم که برای امسال آرزویی ندارم؟ واقعا نداشتم. واقعا با خودم فکر کردم که هیچ‌وقت برنامه‌هام به جایی نرسید، بنابراین بذار همین‌طوری برم و ببینم که چی می‌شه. ولی دیشب یک قدم بزرگ برداشتم، و پادکستی که النا گذاشته بود و روش تاکید کرده بود، گذاشتم، که احتمالا می‌دونید که من واقعا رابطه‌ی خوبی با پادکست ندارم.

و خیلی خوب بود. و راستش در نتیجه‌ی همه‌ی چیزهایی که گفت، دلم خواست برای امسال بنویسم، آرزو کنم، و برنامه بنویسم و تلاش کنم. ضمن این که زهرا هم چندتا پست گذاشته بود که الان که دوباره مرورشون کردم، بیش‌تر دلم خواست که بنویسم، و واقعا برای امسال تلاش کنم. و نوشتن همه‌ی این‌ها، بهم کمک می‌کنه که یادم بمونه. مثلا یادتونه که راجع به این نوشتم که وقت‌هایی که حس می‌کنی خسته‌ای و هیچی به هیچ‌جا نمی‌رسه و اصلا صبحت خوب نبوده و بی‌خیال بعد از ظهر، مهم‌ترین وقت‌هاست؟ که مهم نیست اگه واقعا یکم خسته باشی، ولی نباید خودت رو ببازی؟ خب من از وقتی که اون رو نوشتم و چنین دیدی به دست آوردم، واقعا بهتر شدم.

پس بذارید شروع کنم.

توی پادکستی که النا گذاشته بود، می‌گفت که مثلا تو میای می‌گی که (در این مثال، من) «من امسال کل کمپبل رو می‌خونم، کل توماس رو می‌خونم، کل لنینجر رو می‌خونم، .» و خب، همون طوری که همه‌مون می‌دونیم، امکان نداره که من واقعا به چنین اهدافی برسم. نه وقتی این‌طوری برنامه‌ریزی کردم. از طرف دیگه، بیاید باهاش مواجه بشیم، زندگی ما توی ایران، پذیرای هیچ‌گونه برنامه‌ریزی‌ای نیست. زندگی من به عنوان یک خوابگاهی که دیگه هیچی اصلا؛ تا به یک چیز عادت می‌کنم، مجبور می‌شم که جا‌به‌جا بشم. مثلا به برنامه‌ی استفاده از Face Wash ام دقت کنید. به طور خلاصه، برنامه‌ی من زیاد تغییر می‌کنه، نمی‌تونم برای سال بعدم برنامه‌ریزی خاصی داشته باشم. توی پادکست، می‌گفت که برای سال بعد تم تعریف کنید. که من واقعا توقعش رو نداشتم، ولی تم‌های واقعا جالبی رو تعریف می‌کرد؛ مثلا نظم بیرونی، نظم درونی، اصالت، تعهد، حتی توجه به رنگ‌ها، بوها، صداها :) که خب، برای من، یادگیری، نظم درونی و این که کارها رو سطحی انجام ندهم، واقعا ضروری بود. ولی در اولین قدم در سال جدید، (در واقع دومین قدم، قدم اولم گوش کردن به پادکست بود) تصمیم گرفتم که یک بار مثل انسان‌های متمدن، فقط روی یک چیز تمرکز کنم، و اونم سطحی انجام ندادن کارهاست. من افتضاحم توی این. یعنی نمی‌دونم، اگه کسی کانالم رو ببینه، متوجه این می‌شه احتمالا. من توی دقیقه به هزارتا چیز مختلف فکر می‌کنم. به خاطر قدرت پردازش فوق‌العاده‌ی ذهنم نیست، احتمالا از اینترنت‌گردی‌ها، و اسکرول کردن‌های فراوانم ناشی شده.

و خب، تاثیراتش واقعا مزخرفه، چون همون‌طوری که گفتم، تمرکز کردن برای من به شدت سخته. و من برای این همه درس، تمرکزم رو نیاز دارم. در نتیجه، این از تم. تلاش می‌کنم که توی هر لحظه به کاری که می‌کنم دقت کنم. دیگه احتمالا اینستا یا توییتر رو چک نکنم، یا به احتمال قوی‌تر، خیلی خیلی محدودش کنم.

چیز دیگه‌ای که شنیدم، این بود که باید به هر قیمتی به برنامه‌ریزی‌هات عمل کنی، دقیقا هر قیمتی. و خب، ما که وقت بی‌نهایت یا توان بی‌نهایت نداریم، پس باید درست برنامه‌ریزی کنیم. برای من که ملکه‌ی برنامه‌ریزی‌های نصفه‌نیمه هستم، این به شدت مهمه. چون همون‌طوری که فرد دانای پشت پادکست می‌گفت، به تدریج دیگه باورت به خودت رو از دست می‌دی، و دقیقا همین‌طوره!! اگه من یک برنامه‌ی حتی طولانی مدت می‌ریختم، و مطمئن بودم که تا اون موقع این برنامه، که شاید می‌شد توی برنامه‌س کوتاه مدت‌تر جمع شه، قطعا اجرا می‌شه، می‌تونستم برنامه‌های جامع‌تری برای زندگی‌م بریزم. و خب، این خیلی چیز جالبیه دیگه. من ازش خوشم میاد. در نتیجه، قراره که از این به بعد، برنامه‌های خیلی ساده‌ی روزانه برای خودم بنویسم، و به هر قیمتی انجامشون بدم، و خب، کم‌کم سختشون کنم.

خیلی چیزها هست که کم‌کم باید درستشون کنم. و کم‌کم درست می‌شند. مثلا الی می‌گفت که باید به ازای هر چیزی که حذف می‌کنی، یک چیزی بیاری. به ازای هر چیزی که میاری، یک چیز حذف کنی. و باید این رو بفهمیم بچه‌ها، ما یک ظرفیت مشخص داریم. کاملا مشخص. اگه قراره رنک یک باشید، باید کم‌تر با دوست‌هاتون باشید.

زهرا از قول یک نفر می‌گفت که به جای مثلا از پنج تا شش خوندن، از ۵:۰۳ تا ۶:۰۳ درس بخونید. و واقعا درست به نظر میاد. عزیزم، ما به اون سه دقیقه نیاز داریم. و موضوع اینه که باید قدر زمان رو بدونی، هر چقدر هم که کم باشه.

بقیه‌ی چیزهایی که به ذهنم میاد، جزئی‌اند بیش‌تر. یک چیزی که توی پست قبل بهش اشاره نکردم، این بود که سوختن جنگل‌ها، از بین رفتن همه‌ی اون زیست‌بوم، خیلی زیاد روی من تاثیر گذاشت. من نمی‌خواستم کسی باشم که همچین فاجعه‌ای رو به وجود آورده، و به عنوان دختر مادری که کوچک‌ترین قطرات آب سرد اول حمام کردن، آب شستن سبزی‌ها یا هر چی رو نگه می‌داره تا توی باغچه بریزه، من نمی‌تونم از اون دسته افرادی باشم که فکر می‌کنند «۹۵٪ مصرف آب مصرف خانگی داره، پس من هر چقدر هم صرفه‌جویی کنم، به هیچ‌جا نمی‌ره.» چون عزیزم، گفتم که، همین جزئیات مهمه. جزئیات مهم‌ترین چیزه. اگه به آب موقع شستن برنج اهمیت بدی، این اهمیت به آب‌های بزرگ‌تر هم می‌رسه. خیلی پیشرفت کردم. دائما دارم به صبا و مهرسا می‌گم که برق اتاق‌هاشون رو خاموش کنند. لوازم پلاستیکی احمقانه بازی که فقط برای یک هفته مهرسا رو سرگرم می‌کنند، نمی‌گیریم. هنوز البته واقعا خوب نیستم، ولی بهتر شدم.

خیلی تصویرهای معرکه‌ای از ۹۹ توی ذهنم دارم. این که با زهرا، همه‌ی کافه‌های انقلاب و ولیعصر رو امتحان کنیم، این که زیر بارون خیس بشم، این که یک ایستگاه تصادفی توی مترو پیاده بشم، هنر رو پیدا کنم، سینمای جهان رو ببینم، نقدشون رو بخونم، آهنگ‌های بیش‌تری از مهدی بگیرم، با بقیه بیش‌تر دعوا کنم و کارهای غیرضروری احمقانه‌ای که فقط وقتم رو هدر می‌دهند، انجام ندم. قدم به قدم پیش برم، و در نهایت، ببینیم که این مسیر به کجا می‌رسه.

 

+ پادکست

+ یک چیز جالبی که شنیدم، ایده‌ی جعبه بود. این که یک جعبه داشته باشید و هر کار زیبایی که توی سال ۹۹ انجام دادید، بنویسید و بندازید توی جعبه. حتی خیلی جزئی. همه‌ی این چیزها از این جزئیات شروع می‌شه.


فکر کنم آرمینا بود که می‌گفت که آرزو می‌کنه که سال پری در پیش باشه.

۹۸ برای من سال خیلی پری بود؛ بخشی‌ش به خاطر خودم، بخشی‌ش به خاطر همه‌ی بلاهایی که سرمون اومد. بذار مرور کنم که چی شد.

درباره‌ی این گفتم و پست‌های بهارم هم این‌جا هست، که بهار حجم زیادی از درس بود، و گزارش کار. شب‌ها تا ساعت سه بیدار می‌موندم و گزارش می‌نوشتم در حالی که فرداش ساعت هشت صبح کلاس ریاضی داشتم. توی ماه رمضون کلی غر زدم. با پگاه بازار قزل قلعه رو پیدا کردیم و دیگه توش موندگار شدیم، چون چیزهای خوشمزه دوست داشتیم و من شیفته‌ی بامیه‌ی بدون زولبیا هستم. با پگاه، باغ نگارستان رو دیدم، انقلاب رو گشتم، یک برگه‌ی اعتراضی در جهت استفاده نکردن از حمام به جای سرویس بهداشتی نوشتم. فرزانه رو توی تهران گردوندم، تجریش رو دیدیم و توی شلوغی‌ش گشتیم، شب کنارش خوابیدم، صبح کنارش بلند شدم، انقلاب رو بهش نشون دادم، کافه عباس رو بهش نشون دادم، وقتی که رفت، توی چمن‌های خوابگاه ایستاده بودم و تلاش می‌کردم که گریه نکنم. لپ‌تاپ و گوشی‌م هم‌زمان سوختند و پروژه‌ی قانون اساسی‌م از بین رفت، و من کاملا زیر استرس داشتم له می‌شدم. امتحان قانون اساسی‌م رو بد دادم و توی شیرینی فرانسه شیک شکلات خوردم و گریه کردم.

تابستون، کلی سریال دیدم، یک هفته با فرزانه زندگی کردم، برای اولین بار و قطعا آخرین بار ترن هوایی سوار شدم، تکامل خوندم، نام باد رو خوندم و وه، که چقدر دوستش داشتم :) مارول رو دیدم و تمام کردم، به شکل لذت‌بخشی وقتم رو می‌گذروندم.

پاییز، اجبارا توی خوابگاه دکترا اتاق گرفتم. هم‌اتاقی‌هام به معنای واقعی کلمه دو برابر من سن داشتند. برای تولدم گردنبند کوارتز هدیه گرفتم، و برای اولین بار تئاتر رفتم و کاملا مسحورش شدم. برای اولین بار کاخ سعدآباد رو دیدم، محوطه‌ی پشت خوابگاه رو کشف کردم و یک شب با دختر ۹۶ایمون، کلی از ته دل خندیدم و چایی‌های خوشمزه رو تموم کردم. یاد گرفتم که مراقب خودم باشم، یاد گرفتم که مرتب باشم. بعدش آبان بود و تمام ماجراهاش، و من فقط بهت‌زده بودم. برای آرمینا نگران بودم که چطوری قراره با خانواده‌اش تماس بگیره، برای دانشجوهایی نگران بودم که آمبولانس برده بودنشون، شب و روز فقط حیرت می‌کردم، و نگران بودم. بعدش تموم شد و من نقص‌های زیادی دارم، ولی این چیزها یادم نمی‌ره. ۱۷۶ نفر نمی‌تونه ۱۵۰۰ نفر رو از یادم ببره و این ی نوشتن نیست. هیچ‌وقت. و توی جایی که ازش عمیقا خوشم میومد کاری پیدا کردم که عمیقا دوستش دارم و توش خیلی خوب بودم، و تا الان خیلی پیشرفت کردم. یک دوره‌ی مقدماتی پایتون هم امتحان کردم؛ شروع مناسبی برای برنامه‌نویسی.

زمستون، اول دی دقیقا، برای اولین بار یک مسافرت تنهایی به یک شهری نزدیک تهران داشتم تا مهدی رو ببینم، و البته برف‌ها. و شگفت‌انگیز بود، کل لحظاتش جادویی بودند، حتی با این که مهدی قبول نمی‌کرد که خودش دست داره و می‌تونه برای خودش سس بریزه. توی فرجه‌ها، با فرزانه، از صبح تا ظهر، توی یک کتابخونه‌ی روشن و خلوت بودیم، هر روز از یک کافه‌ای نزدیک کتابخونه قهوه‌های مختلف بیرون‌بر می‌گرفتیم. و من تلاش می‌کردم که بالاخره بفهمم لاته یا موکا چه فرقی دارند. در نهایت هم نفهمیدم. اولین روزی که توی مشهد از خواب بیدار شدم سلیمانی مرد، چند روز بعدش هم هواپیما رو با موشک زدند. من هم نشستم و همین‌طوری گریه کردم و تلاش کردم ریاضیات مهندسی بخونم و در نهایت هم که فاجعه شد، ولی به یاری خدا، پاس شدم. نمرات ترم سه‌م افتضاح شد. الان که بهش نگاه می‌کنم، خودم رو مقصر نمی‌دونم، شرایط روحی افتضاحی داشتم و صرفا هیچ رمقی نداشتم. من هیچی یادم نمی‌ره. هیچ‌وقت نمی‌تونم از این دید بهش نگاه کنم که اتفاقی بود که افتاد و باید ازش گذشت. توی بین دو ترم بود که کرونا اومد. از چین داشت شروع می‌شد، و من وقتی قهمیدم که شبیه سرماخوردگیه، اعصابم خورد شد از این که این‌قدر ساده و ابتداییه؛ چه می‌دونستم که همچین بلایی قراره سرمون بیاره؟ ترم شروع شد، برای دومین بار با سینا پیاده از خوابگاه تا دانشگاه رفتم، آرتمیس رو شروع کردم، و اخبار کرونا کم‌کم در اومد و دانشگاه تعطیل شد. بعدش هم که تا عید تصویب شد. برگشتم به مشهد. شرح روزهای مشهد هم نوشتم. دیروز تولد مهرسا بود. تازگی‌ها تربیت و پرورشش گردن من افتاده و یک روز راجع بهش می‌نویسم. دارم فیلم‌های نولان رو می‌بینم. تلاش می‌کنم که یک روتین برای خودم درست کنم. توی لینکدین به محققهای مورد علاقه‌ام پیام می‌دم، فرزانه می‌گه که من راه درست رو انتخاب کردم، فقط باید ادامه‌اش بدم. من هم دارم تلاش می‌کنم که بهتر باشم.

واقعا دیدی از سال بعد ندارم. آرزویی هم ندارم. فقط دوست دارم که خیلی زیاد یاد بگیرم. لازم نیست که همیشه موفق باشم، اما دوست دارم که به قدری قوی باشم که بتونم شکست‌هام رو قبول کنم و همچنان امیدوار باشم. مشکلی ندارم که خودم کرونا بگیرم. فقط نمی‌خوام به خانواده‌ام برسه.


چند وقت پیش، یک روزی که فرزانه اومده بود خونه‌مون و ناراحت بود، رنکینگ دانشگاه‌های مختلف رو می‌دیدیم و سایتشون رو چک می‌کردیم که ببینیم باید چی کار کنیم.

یک جا، به جای رنکینگ کل، رنکینگ علوم زیستی رو سرچ کردم و موسسه‌ی کارولینسکای سوئد رو آورد به عنوان رتبه‌ی دوم. کارولینسکا جاییه که برنده‌ی نوبل رو مشخص می‌کنند. ایمیلم رو دادم که اطلاعات بیش‌تر رو به ایمیلم بفرستند و بعدش جاهای دیگه رو چک کردم و راه‌های دیگه‌ای رو امتحان کردم تا فرزانه رو بهتر کنم.

فرداش که ایمیلم رو چک کردم، دیدم که ایمیلش اومده. و می‌دونی، دیدنش، خوندنش، مثه هوای اردیبهشت لذت‌بخش بود. یعنی به احتمال قوی من نمی‌تونم از اون‌جا پذیرش بگیرم، ولی تصور همچین زندگی‌ای، جای سرد، آزاد، تمیز، و قوی‌ای، خوشحالم می‌کنه. این که Biomedicine بخونم، یک جایی باشم که درخت‌های کاج باشند، کلا خیلی تصویر رویایی‌ای بود.

دلم برای روزهای قبل قرنطینه تنگ نشده، ولی برای رویاهای اون موقع، قطعا چرا.

الان دیگه نمی‌تونم خیلی به این چیزها فکر کنم. راستش دیگه می‌ترسم. صرفا دارم درس می‌خونم، که اون هم مدیون اینه که حوصله‌اش رو دارم. ضمن این که یکم فراتر از خود سابقم عمل کردم و یکم فراتر از نوک دماغم رو دیدم، و به این نتیجه رسیدم که احتمال زیادی وجود داره که از این، سالم در بیایم. بعدش قطعا به خودم افتخار خواهم کرد که این زمان رو از دست ندادم. ممکن هم هست که سالم در نیام، و بمیرم، که در اون صورت مردم، و دیگه احتمالا به چیز خاصی فکر نخواهم کرد.

راستش اکثر قسمت‌های روز واقعا بد نیست. تازگی‌ها در اثر قرنطینه احتمالا، فرد خیلی مسخره‌ای شدم و موقع درس خوندن با خودم جوک می‌گم و به جوک‌های خودم می‌خندم، که خیلی احمقانه است، دارم تلاش می‌کنم داستان‌ها و توجیه‌ها و راه‌های بیش‌تری برای پیچوندن مهرسا یاد بگیرم. مثلا امروز فهمیدم برای این که از خودکارهام کم‌تر استفاده کنه، باید بهش بگم که خودکارها باید بخوابند و استراحت کنند. یکم بیش از حد حرفم رو جدی گرفت و خودکارهام رو گذاشت توی جامدادی‌م و در جامدادی رو بست که نور نره. به هر حال من این حالت رو ترجیح می‌دم.

در طول روز با صبا یا قهرم، یا دعوا می‌کنیم، یا داریم کل دنیا رو مسخره می‌کنیم و باز هم به جوک‌های خودمون می‌خندیم. راستش خوش می‌گذره، صرفا می‌دونی، در عمق، عصبانی‌ام. امشب یک لحظه، که اتفاق خیلی خاصی هم نیفتاده بود، گریه‌ام گرفت، و کل بدنم می‌لرزید. می‌دونی، دوست دارم بتونم برای آینده برنامه‌ریزی کنم. خیلی احمقانه است، ولی من می‌خواستم باشگاه برم، بعد از این همه مدتی که طول کشید، تا ثبت نام کنم.

پی‌نوشت: این پست برای دیشب بود، اما به دلیل سیستم‌های اخیرا خیلی حرفه‌ای بیان، امشب تونستم بالاخره پستش کنم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مرکز کنترل دمای رشت قیمت طلا و جواهر در فلاورجان|خرید طلا در فلاورجان پژواک بی صدا وب سایت رسمی مهندس حمیدرضا رسول اف رودخانه ماه تجربه از ... زاگرس مانکن مردی شبیه عکس هایش Ron