داشتم به علی می‌گفتم که دلم نمی‌خواد هی خیلی خوشحال و خیلی ناراحت باشم، سیستم قله و دره رو نمی‌خوام. همون طوری که این‌جا گفتم.

و بعد، توی یه لحظه فک کردم که زندگی‌ای که همه‌اش یکنواخت باشه، واقعا چقدر می‌تونه کسل‌کننده باشه؟

چند روز پیش سجاد داشت وسط خیابون واسم یه سوتی بی‌نهایت بامزه (که اگه این پست جدی نبود قطعا واستون تعریف می‌کردم) که جلوی استاد بیوشیمی‌مون داده بود، تعریف می‌کرد، و من داشتم از خنده گریه می‌کردم، و بعدش حس کردم که خوشحالم. که می‌تونم لذت ببرم، و می‌تونم این طوری بخندم. و این چند روز هی می‌ترسیدم از این که انقدر خوشحالم. دانشگاه برام لذت‌بخشه، کلاس‌ها همین‌طور، احساسم به همکلاسیام با پارسال قابل مقایسه نیست، و تونستم خیلی چیزا رو، که قبلا واقعا آزارم می‌داد (مثه این که مسئولین خوابگاه ذاتا بی‌درکند و کلاس‌های ساختمونمون ذاتا نامرتبه و من نباید هی همه‌شون رو درست کنم، چون در نهایت، من سرایدار نیستم)، بپذیرم. با هم‌اتاقی‌م که فک می‌کنم می‌تونیم از این به بعد بهش بگیم مریم، حرف می‌زنم. و اگه دقیق‌تر بخوام بگم، حرف نمی‌زنم، بلکه کل مدت گوش می‌دم، چون به حرف‌های من گوش نمی‌کنه کلا و من کاملا با این اوکی‌ام. دقیقا به هر سطحی از ارتباط راضی بودم. می‌تونم با بقیه حرف بزنم، و راحت حرف بزنم، و دوسشون داشته باشم و درکشون کنم، و خدا می‌دونه که این از سر شخصیت متعالی‌م نیست، صرفا یه نعمته. (و از نظر اون دختره توی طبقه‌مون که در جواب سوال یک کلمه‌ایش حدودا یه ربع حرف زدم، کاملا شکنجه‌اس)

برای تولدم اون باکس موسیقی la vie en Rose رو گرفتم که مدت‌های مدیدی بود می‌خواستم، و با افرادی که دلم براشون تنگ شده بود، حرف زدم. حرف‌های خوبی شنیدم و تا جایی که می‌تونستم شجاع بودم.

و عزیزم، واقعا می‌ترسم، چون بی‌نهایت خوشحال بودم و من در نتیجه نوزده سال و یک هفته این حدودا زندگی، کلا به خوشحالی خوشبین نیستم. مثه اون شب که خوشحال بودم، عمیقا خوشحال بودم، و یهو دیدم که انگشترم نیست. فرزانه گفت که در هر صورت که اون غم میاد، چه الان بترسم و چه لذت ببرم و به تظرم کاملا منطقی بود، به غیر از این که از مقدار اون غم می‌ترسم. که هر چقدر بیش‌تر خوشحال می‌شم، فک می‌کنم که قراره به مقدار خیلی بیش‌تری غمگین بشم. و من دقیقا نمی‌خوام غمگین باشم عزیزم.

دلم نمی‌خواد غمگین باشم و دلم نمی‌خواد نوشتن انقدر برام سخت باشه. 

و در واقع دلم به هزار سمت کشیده می‌شه. در این حد که روی تختم توی تاریکی دراز کشیده بودم تا گوشی‌م شارژ شه و بیام بنویسم، که یه لحظه فک کردم من که فردا کلاس ندارم، چرا تنهایی نرم تهران رو بگردم؟ برم تجریش، بعدش برم یه جای دیگه، بعدش هم یه جای دیگه (دانش عمیقی که از تهران کسب نکردم این‌جا خودش رو نشون می‌ده)، به هر حال منصرف شدم، چون دقیقا نمی‌دونم تنهایی چی کار قراره بکنم و می‌ترسم هم یکم، ولی همین که این ایده اومد توی ذهنم و به زمان حدودا یک دقیقه بهش به صورت جدی فک کردم، اشتیاق عمیقم رو داره کاملا نشون می‌ده. دلم می‌خواد برم قدم بزنم، حرف بزنم، و عزیزم، نمی‌تونم، چون هر لحظه حس می‌کنم که باید درس بخونم. عزیزم، من نمی‌فهمم، به نظرت وقتایی که آدم حس می‌کنه که الان باید یکم به بقیه زندگی‌ش بپردازه و مقدار اندکی ماجراجویی کنه (من گفتم کل تهران، ولی مطمئنم تا ایستگاه تجریش می‌رم و برمی‌گردم) باید بره ماجراجویی کنه، یا این صرفا تله‌ایه که ذهنش گذاشته؟

سال دوم دانشگاهم، و حتی به عنوان تنها فرد دانشجو در ایران و خاورمیانه از همکلاسیام هم حتی خوشم میاد (این دیگه اوج پذیرش دانشگاهه در نظر من)، ولی هنوز نمی‌فهمم این چیزا رو. امیدوارم با این که این سه روز علافی کردم (ولی خوش گذشت) در نهایت دانشمند بشم. آمین.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجری کیان آرت Tracy آیا میدانید؟ مشاور املاک هامون کیف کمری ورزشی HelliFull Chris